روز مادر

روز مادر مبارک

نت تکراری

 موسیقیدانی در ارمنستان زندگی می کرد که کارش ساز زدن بود. از صبح تا شب در خانه می نشست و با ویولن سلش فقط یک نت را می زد و تکرار می کرد. همسر او به ستوه آمده بود و هر روز خسته تر از دیروز سعی می کرد از راه یافتن صدای ساز او که جز همان یک نت نبود به گوش هایش جلوگیری کند. یک روز در شهر خبر پیچید که دسته ای ویولن سل نواز به شهر آمده اند و قرار است در میدان اصلی برنامه اجرا کنند. زن به همسرش خبر داد و راهی میدان اصلی شد. کنسرتی بود که در آن سازها غوغا می کردند و لحظه ای قرار نداشتند. دست های نوازندگان برخلاف شوهرش روی ساز ثابت نمی ماند، به تندی حرکت می کرد و نت های بی شماری را به اجرا در می آورد. زن از این همه تحرک و صدا به هیجان آمده بود. بعد از پایان کنسرت به خانه برگشت و برای همسر ویولن سل نوازش تعریف کرد که آن نوازندگان چه کردند و چه تحرکی داشتند و دستانشان روی دسته ساز مرتب بالا و پایین می رفت، گفت؛ کاش تو هم مثل آنها ساز می زدی. مرد نوازنده جواب داد؛ آنها دنبال همین یک نتی می گردند که من می زنم.

نقل از روزنامه شرق مصاحبه با محمدرضا لطفی

قوانین مورفی

در راستای بدبیاری های ذکر شده برای تعدادی از دوستان (روحی و الهه) مقادیری از قوانین مورفی را یادآور میشم:

-             اگر در توده یا کپه ای به دنبال چیزی بگردی، چیز مورد نظر حتما در ته قرار دارد.

-             وقتی در ترافیک گیر کرده ای لاینی که تو در آن هستی دیرتر راه می افتد.  

-             هر چیزی که بتواند خراب شود خراب می شود آن هم در بدترین زمان ممکن.  

-             اگر چیزی را مقاوم در برابر حماقت احمق ها بسازی احمق باهوش تری پیدا می شود و کارت را خراب می کند.  

-             در صورتی که شانس انجام درست یک کار پنجاه پنجاه باشد احتمال غلط انجام دادن آن نود درصد است.  

-             وسایل نقلیه اعم از اتوبوس، قطار، هواپیما و... همیشه دیرتر از موعد حرکت می کنند مگر آن که شما دیر برسید. در این صورت درست سر وقت رفته اند.  

-             اشیای قیمتی اگر سقوط کنند به مکان های غیرقابل دسترس مثل کانال آب یا دستگاه زباله خرد کن (آن هم در حالی که روشن است) می افتند.  

-             همه خوب ها تصاحب شده اند ، اگر تصاحب نشده باشند حتما دلیلی دارد.

-             هر چه شخص مذکور بهتر و مناسب تر باشد، فاصله اش از تو بیشتر است.   شعور ضربدر زیبایی ضربدر در دسترس بودن مساوی عددی ثابت است. ( که این عدد همیشه صفر است).

 

شام و ناهار

آدم تا به مصیبتی گرفتار نشه قدر عافیت رو نمی دونه. هر روز که بر می گردم خونه٬ ماتم می گیرم که حالا واسه شام چی کنم. ناهارام که شده ساندویج پنیر. شامم که مجبورم یه سری غذای آماده مثه همبورگرد و اینجور چیزا بخورم. جا داره من اینجا به نوبه خودم از دوستان گرانقدرم به ترتیب آقای روحی٬ علی و  علی براتی تشکرات ویژه خودم رو ابراز کنم. واقعا طعم آبگوشت های روحی و قرمه علی و مرغ علی براتی هیج وقت از یادم نمی ره.

میگن سپتامبر ماه سرد شدن هوا تو برگنه. اما من از همین الان دارم یخ می زنم.

این جماعت چینی هر جایی که بری٬ یه چندتایشون هست. جالب از همه هم اینه که همشون به هم شبیهن. با دوتاشون داشتم ice breaking می کردم. بهشون گفتم شما دوقلو هستین؟ کلی بهشون برخورد. یکیشون گفت به نظر ما هم تموم خارجی ها مثه همن.

این عکس رو هم ببنید

 

عمر

حتما تا حالا از جاده سربالایی کوهی با ماشین بالا رفتین. از دور که نگاه می کنید سربالایی خیلی هیجان انگیزناک به نظر می رسه اما وقتی وارد خود سربالایی می شید چیزی ازش احساس نمی کنی و فقط یه جاده صاف می بینید. حالا حکایت عمر ماست. اون قدیما که بچه بودم وقتی یکی رو می دیدم که ۲۷ سالشه پیش خودم می گفتم Oh My God!!! چقدر مسنه و فکر می کردم باید الان خیلی حالیش باشه. امروز که این پست رو می نویسم می بینم خودمم ۲۷ سالمه!!!! انگار همین پارسال بود که ۲۶ بودم. فکر می کنم همچین زیاد بارم نیست و دیگه هیچ سنسی به این عددا ندارم. دیگه الان تو خود سربالایی هستیم.  خدا به دادمون برسه وقتی +۳۰ بخوایم بشیم. چه شود!!!! آمما به قول خیام باید به جای ماتم گرفتن گفت:

این قافله عمر عجب می گذرد                               دریاب دمی که با طرب می گذرد

 

دعوت طبیعت

همه چیز داره کوچک تر و کوچک تر میشه. دیگه بزرگیهاشون رو احساس نمی کنی. انگار داری وارد یه جهان دیگه می شی. می رسی به جایی که دیگه چیزی جز سفیدی نمی بینی. احساس خوبی بهت دست می ده. کم کم صدای بال فرشته ها رو می شنوی که مستانه روی تخت های پرقوشون بازی می کنن. نور خورشید هم با پرتو های قشنگش صورتتو قلقلک می ده. به قول سهراب
"و ترا ترسی شفاف فرا می گیرد، در صمیمت سیال فضا خش خشی می شنوی"
(اما کودکی نمی بینی که ازش بپرسی خونه دوست کجاست)
همه دست به دست هم شدن و هم صدا ازت می خوان که بهشون بپیوندی. چشام دعوتشون رو به راحتی اجابت می کنن اما دلم نمی خواد از این همه زیبایی دل بکنم. اما بالاخره دعوت طبیعت اجابت شد و خوابم برد.
چند دقیقه بعد...
...
-"آقا لطفا میز صندلیتون رو واسه پذیرایی آماده کنین"
- چقدر دیگه مونده خانم؟
- تا نیم ساعت دیگه فرود می یایم.

شاخه بادام

آقای مدیر وبلاگ آقا ابراهیم آقا نگرششون اینه که وبلاگ به سمت و سوی عرفانی شدن و نوشتن نبشته های فلسفی عمرانی فرهنگی پیش بره. واسه همین در این راستا من می خوام با یه پست عرفانی شروع کنم. شاید که همگی روح زندگی رو با این نوشته بیشتر بشناسیم. اسم این اثر شاخه بادام هست از لامارتین. (شرمنده از اینکه این بار کپی پیستش زیاده. اما در کل به خوندنش می ارزه!)


این شاخة سبز بادام که پای تا سر در پیراهنی از شکوفة سپید پنهان شده چه زیباست و چه عطر دل انگیزی دارد ! ولی آیا پایان عمر او نیز چنین خواهد بود ؟

ای گل زیبا ، چقدر ماجرای زندگانی ما به تو شبیه است. گل زندگی ما نیز چون تو روزی سر از خاک به در می کند و روزی به آرامی گلبرگ های آن می شکفد ، روزی بر اطراف خویش عطر افشانی می کند و روزی نیز پیش از آنکه موسم تابستان فرا رسد می پژمرد و باز در دل خاک تیره مکان می گیرد !

اکنون که این شکوفة خوش آب و رنگ چنین نا پایدار است ، بیا تا فرصتی باقی است دست از آن برنداریم و از عطر دل آویزش مشام جان را لذت بخشیم ، از درون گلبرگ های خندان آن شیرة روح پرورش را بمکیم و پیش از آنکه باد صبا بوی جان فزایش را به غارت برد و چهرة دلربایش را آسیب رساند از آن تمتعی بر گیریم.

گوش فرا دار تا بشنوی که هر گلی که دستخوش این تندباد یغما گر می شود پیش از آنکه قدم در وادی نیستی گذارد ، چه می گوید :
« بکوشید تا این چند روزة عمر را با شادمانی به سر برید ، زیرا دیری نخواهد گذشت که دوران شوم پیری فرا خواهد رسید و خاک تیره برای همیشه شما را در دل خویش مکان خواهد داد ! »
اکنون که مقدر است این شکوفه های زیبا روزی نابود گردند ، پس هر چه زودتر بپژمرند و در خاک فرو روند ! اکنون که بنا است این گل های محبوب زمانی به وادی نیستی رهسپار شوند ، پس همین امروز رخت از جهان بربندند و نام عشق را با خود از روی زمین بردارند !

کنسرت کامکارها

جمعه هفته قبل، با علیرضا و علیرضا آزادگان رفتیم کنسرت کامکارها. افراد مشهوری اومده بودند من جمله آقای علی نصیریان. هر کی ایشونو می دید، براش دولا راست می شد. اونجا بود که این شعر در من تداعی شد که می گه:
توانا بود هر که دانا بود هنر برتر از گوهر آمد پدید. (همیشه از خوشنویسی کردن این تکه دومی در دوران مدرسه بدم می اومد)
چندتا بازیکن فوتبال هم داخل سالن حضور داشتن که ملت کلی باهاشون گرم گرفته بودند. علیرضا هم برای اینکه شناخته نشه سرشو پایین انداخته بود که نکنه خدای نکرده خبرنگاری اونو شناسایی کنه و بخواد باهاش مصاحبه داشته باشه.
کنسرت با تقریبا نیم ساعت تاخیر شروع شد. بگذریم از اینکه بخاطر عدم هماهنگی که صورت گرفته بود بعضی ها مجبور شدن روی پله ها بشینن و برنامه رو نگاه کنن.
کامکارها همشون بودند. پشنگ، بیژن، قشنگ، ارژنگ، ارسلان، اردشیر، اردوان، نیریز و هانا کامکار و ... هر کدوم سازی رو می نواختن. کنسرت در دو قسمت فارسی و کردی اجرا شد که در قسمت فارسی قطعه "خانه ام ابری است" واقعا زیبا بود.
بعد از اجرای چند قطعه از قسمت کردی (قسمت دوم) برنامه، ملت کم کم سالنو ترک می کردن که واقعا اعصاب منو ریخته بود بهم.
نکته جالبی که دراین کنسرت مشهود بود ضرباهنگ کند قسمت کردی برنامه نسبت به سالهای گذشته بود که بعدا که علیرضا از پشنگ علت رو جویا شده بود گفته بود چون ما تو برنامه امسال از یک خواننده کرد عراقی استفاده کردیم مجبور شدیم که آهنگ هامون رو با توجه به ظرفیت خواننده تنظیم کنیم.
در آخر برنامه هم بنا به خواست مردم، آهنگ هوتورای هوتورای اجرا شد که سالن در چشم بهم زدنی تبدیل به دیسکو شد و دستمالهای کاغذی بدیدی که بر دستان افراد شروع به اهتزاز گرفتندی. طوری این آهنگ جالب بود که به آزادگان هر چی می گفتیم بیا بریم والا به ترافیک بر می خوریم قبول نمی کرد و می خواست تا آخر کنسرت باشه.



سفر شمال

از آخرین باری که رفتم خونه و یه سری به خانوادم زدم یه چند ماهی میگذشت. دیگه همه تو خونه شاکی شده بودن که چرا نمیای. از تعطیلی نیمه شعبان استفاده کردم و رفتم شمال خونمون. تو اتوبوس واسه خودم برنامه ریزی کردم که کجاها برم و دوستامو ببینم. معمولا بین 5 تا 6 ساعت تا خونمون راهه. اما جاده به حدی شلوغ بود که این راهو 7.5 ساعته رفتم. رسیدم خونه بخاطر خستگی زیاد زود رفتم خوابیدم. حتی سریال نرگس رو هم ندیدم. صبح روز بعد با صدای بارون از خواب بیدار شدم. بارون شدیدی در حال بارش بود و من رو یاد بارون های سپتامبر مینداخت. مطمئن بودم که این بارون تا چند روز ادامه داره. خلاصه تموم برنامه هام بهم ریخت. با این وجود این فرصت داشتم که بعد ازظهرها بعد از صرف ناهار با صدای دلنواز قطرات بارون که روی شیروونی خونه فرود میومدند و شرشر آب ناودون و یه موسیقی لایت بدون صدا!!! به خواب برم.
روز آخری که خونه بودم یکی از بستگان اومد خونمون. میون صحبتهاش حکایت با مزه ای تعریف کرد. می گفت شخصی بوته کدویی رو می بینه که زیر یه درخت گردو روییده بود. با خودش میگه خدایا تو به این بوته نحیف، میوه بزرگ و سنگین دادی و به درخت به این بزرگی، میوه ای کوچیک و سبک. تو این فکر ها بود که یهویی !! یکی از گردو ها می افته رو سرش. اونوقته که خدا رو شکر می کنه که جای گردو کدو نیوفتاده رو سرش.
نتیجه گیری اخلاقی این قصه با خودتون.
نتیجه گیری فلسفی: قبل از سفر ، اول یه نگاهی به پیش بینی آب و هوا در 24 ساعت آینده بندازین تا مثه من مجبور نشین با صدای بارون بخوابید.

4PE Reloaded

بعد از مدتهای مدید خلاصه وبلاگمون از فیلتر رهایی پیدا کرد. پس این مژده رو بهتون میدم که منتظر نوشته های توپه ما باشید.
P.S: البته یه دونه از 4PE ها الان دیگه تو اتاق 619 نیست. ما هم منتظر نوشته های علی آقا علی از ولایت فرنگ و کشور آلمان هستیم.

با مرامی

ساعت ۱۱ شب اتوبوس به سمت تهران راه افتاد. صندلی اول نشسته بودم و راحت می تونستم جاده رو ببینم. چند تا صندلی تو اتوبوس هنوز خالی بود و راننده می بایست چند جا تو راه توقف می کرد تا بتونه ظرفیتشو تکمیل کنه. درست آخرین شبی بود که تعطیلات تموم می شد و راننده می تونست تقاضای پول بیشتری واسه بلیط ها بکنه. همه تو اتوبوس ساکت بودن و داشتن به یه فیلم خالی بندی هندی نگاه می کردن. منم که حوصله اینجور فیلما رو ندارم ترجیح دادم موسیقی گوش کنم. نزدیکای رودبار که رسیدیم٬ یه مرد جوون و یه زن مسن واسه سوار شدن دست تکون دادن. می شد حدس زد که مادر و پسر بودن. راننده درست جلوی پاشون توقف کرد.


راننده: سلام


مسافر: سلام٬ تهران شی؟ (می ری تهران؟)


راننده: نفری ۳۰۰۰ تومون


مسافر: نارم. فقط ۱۵۰۰ تانم فدهم. (فقط ۱۵۰۰ می تونم بدم)


راننده : نشه٬ فقط ۳۰۰۰ تومون. (نمیشه)


مسافر: ننه بیشیم٬ نتانیم سواره بوهیم. (مادر بریم. نمی تونیم سوار بشیم)


راننده دلش سوخت. به پسره که داشت به مادرش کمک می کرد از اتوبوس پیاده بشه رو کرد و گفت:


 اشکال ناره. بایین بوجور. (اشکال نداره٬ سوار شید)


 

اتوبوس جهان گردی

ساعت ۱۰ جلسه شروع می شد. به ساعتم یه نگاهی انداختم. ۱۰:۰۵. یه نیم ساعتی تا محل برگزاری جلسه راهه. خیال کرده بودم جلسه بعدازظهربرگزار میشه.

با سرویس تاکسیرانی اداره حرکت کردیم. آقای راننده که انگار سمندشو تازه از کارخانه تحویل گرفته بود. می خواست ماشینشو آب بندی کنه. بیشتر از ۵۰ تا تو بزرگراه نمی رفت. ماشینای عقبی با بوق و چراغ ما رو بدرقه می کردند.

رسیدیم سر کوچه. از سرکوچه تا ساختمان برگزاری جلسه حدود یک مایلی راهه. سرکوچه یه تراکتور!!!!!!! داره خیلی ریلکس کندتر از لاکپشت حرکت می کنه. من تو این چندین سالی که تو تهران بودم تراکتور تو شهر ندیده بودم چه برسه به اون لحظه و اون مکان.

یاد کارتون مورچه و مورچه خوار و اون اتوبوس جهان گردی افتادم. می گن اتفاقات ناخواسته پشت سر هم پیش میان. یکی می گفت اگه رو یه تکه نون مربا بمالی بعد نون رو بندازی هوا و بذاری که بیفته زمین مطمئن باش از طرفی که مربا مالیدی رو زمین می افته.

PS: زیادم به جلسه دیر نرسیدم 

باران

بارون شدیدی در حال باریدن. ناخودآگاه به یاد شعر معروف باز باران دوران دبستان افتادم. خالی از لطف ندیدم که متن کامل شعر رو تو وبلاگ بذارم تا دوران شیرین کودکانه براتون تداعی بشه.

باز باران،
با ترانه،
با گهر های فراوان
می خورد بر بام خانه.

من به پشت شیشه تنها
ایستاده
در گذرها،
رودها راه اوفتاده.

شاد و خرم
یک دو سه گنجشک پر گو،
باز هر دم
می پرند، این سو و آن سو

می خورد بر شیشه و در
مشت و سیلی،
آسمان امروز دیگر
نیست نیلی.

یادم آرد روز باران:
گردش یک روز دیرین؛
خوب و شیرین
توی جنگل های گیلان.

کودکی ده ساله بودم
شاد و خرم
نرم و نازک
چست و چابک

از پرنده،
از خزنده،
از چرنده،
بود جنگل گرم و زنده.

آسمان آبی، چو دریا
یک دو ابر، اینجا و آنجا
چون دل من،
روز روشن.

بوی جنگل،
تازه و تر
همچو می مستی دهنده.
بر درختان میزدی پر،
هر کجا زیبا پرنده.

برکه ها آرام و آبی؛
برگ و گل هر جا نمایان،
چتر نیلوفر درخشان؛
آفتابی.

سنگ ها از آب جسته،
از خزه پوشیده تن را؛
بس وزغ آنجا نشسته،
دم به دم در شور و غوغا.

رودخانه،
با دو صد زیبا ترانه؛
زیر پاهای درختان
چرخ میزد، چرخ میزد، همچو مستان.

چشمه ها چون شیشه های آفتابی،
نرم و خوش در جوش و لرزه؛
توی آنها سنگ ریزه،
سرخ و سبز و زرد و آبی.

با دو پای کودکانه
می دویدم همچو آهو،
می پریدم از لب جو،
دور میگشتم ز خانه.

می پراندم سنگ ریزه
تا دهد بر آب لرزه.
بهر چاه و بهر چاله
می شکستم کرده خاله.

می کشانیدم به پایین،
شاخه های بید مشکی
دست من می گشت رنگین،
از تمشک سرخ و مشکی.

می شندیم از پرنده،
داستانهای نهانی،
از لب باد وزنده،
رازهای زندگانی

هر چه می دیدم در آنجا
بود دلکش، بود زیبا؛
شاد بودم
می سرودم
"روز، ای روز دلارا!
داده ات خورشید رخشان
این چنین رخسار زیبا؛
ورنه بودی زشت و بیجان.

این درختان،
با همه سبزی و خوبی
گو چه می بودند جز پاهای چوبی
گر نبودی مهر رخشان؟

روز، ای روز دلارا!
گر دلارایی ست، از خورشید باشد.
ای درخت سبز و زیبا!
هر چه زیبایی ست از خورشید باشد."

اندک اندک، رفته رفته، ابر ها گشتند چیره.
آسمان گردید تیره،
بسته شد رخساره ی خورشید رخشان
ریخت باران، ریخت باران.

جنگل از باد گریزان
چرخ ها می زد چو دریا
دانه ها ی [ گرد] باران
پهن میگشتند هر جا.

برق چون شمشیر بران
پاره میکرد ابر ها را
تندر دیوانه غران
مشت میزد ابر ها را.

روی برکه مرغ آبی،
از میانه، از کرانه،
با شتابی چرخ میزد بی شماره.

گیسوی سیمین مه را
شانه میزد دست باران
باد ها، با فوت، خوانا
می نمودندش پریشان.

سبزه در زیر درختان
رفته رفته گشت دریا
توی این دریای جوشان
جنگل وارونه پیدا.

بس دلارا بود جنگل،
به، چه زیبا بود جنگل!
بس فسانه، بس ترانه،
بس ترانه، بس فسانه.

بس گوارا بود باران
به، چه زیبا بود باران!
می شنیدم اندر این گوهر فشانی
رازهای جاودانی، پند های آسمانی؛

"بشنو از من، کودک من
پیش چشم مرد فردا،
زندگانی - خواه تیره، خواه روشن -
هست زیبا، هست زیبا، هست زیبا."

ابراهیم جان شرمنده از اینکه کپی پیست این پست زیاد شد.

سردرد

سردرد! دردی که خیلی از ما گهگاهی دچارش می شیم. اما مهمترین چیز هنگامی که سردرد می گیرین اینه که راه حل برطرف کردنش رو بلد باشین.

سنبل الطیب٬ گل گاوزبون٬ پر سیاوشن٬ سیخ شاطره٬ اسفنزا٬ عرق رازیانه ٬تخم اشکبوس٬ ریشه جویده شده کاکتوس دریایی٬عصاره شیرین بیان ٬جو دو سر٬ اسطوخودوس ٬اقطی سیاه٬ شنبلیله٬ زنجبیل٬ مامیران کبیر٬ گیاه دم اسب٬ گز علفی و شاه پسند وحشی  داروهای گیاهی هستند که تو کشوی علیرضا برای انواع و اقسام مشکلات عروقی٬ سردرد٬ سوء هاضمه٬ رفع لاغری و چاقی٬ افزایش میل (منظور اشتهاست) و قدرت و سایر ناراحتی های جسمی و روحی میشه پیداشون کرد.

دیروز علیرضا وقتی فهمید من سرم درد می کنه٬ مقداری از گیاه سنبل الطیب رو به همراه یک لیوان آب جوش در قوریچه ای که برای همین امور در کشوی خودش داره ریخت و بعد از مدت ۵ دقیقه که معجون مورد نظر دم اومد داخل لیوان ریخت و بهم داد. بنده هم با اضافه نمودن ۳ حبه قند٬ محلول مورد نظر رو خوردم. جالب اینکه در چشم به هم زدنی سردردم خوب شد. علت این درمان سریع٬ به گفته این پزشک حاذق پایین اومدن فشار خون و درنتیجه ایجاد ریلکسیشن می باشد. (دستورالعمل فوق تحت قانون کپی رایت است)

برای اطلاعات تکمیلی در زمینه گیاهان دارویی با خود علیرضا تماس بگیرین.

خلاصه اینکه من که از گیاهان دارویی نتیجه گرفتم شما هم امتحان کنید.

دل پر

وارد اتاق شد. شروع کرد به راه رفتن. از اینور به اونور. داشتم سرگیجه می گرفتم. ازش خواهش کردم یه جا بشینه. دلش پر بود. شروع کرد به حرف زدن.

خسته ام اسیرم پای در بند زمینم زمینی ام آسمانم آرزوست پروازی تا اوج بلندی

و چند جمله ی دیگه شکایت از روزگار

بعد از مدتی سکوت گفت

بخدا می برم از شهر شما دل شوریده و دیوانه خویش       تا که شستشویش دهم از لکه رنگ

بخدا غنچه شادی بودم دست عشق آمد و از شاخم چید

از حال و هوایی که داشت معلوم بود که عاشق شده. آره از دست رفته بود.