عمر

حتما تا حالا از جاده سربالایی کوهی با ماشین بالا رفتین. از دور که نگاه می کنید سربالایی خیلی هیجان انگیزناک به نظر می رسه اما وقتی وارد خود سربالایی می شید چیزی ازش احساس نمی کنی و فقط یه جاده صاف می بینید. حالا حکایت عمر ماست. اون قدیما که بچه بودم وقتی یکی رو می دیدم که ۲۷ سالشه پیش خودم می گفتم Oh My God!!! چقدر مسنه و فکر می کردم باید الان خیلی حالیش باشه. امروز که این پست رو می نویسم می بینم خودمم ۲۷ سالمه!!!! انگار همین پارسال بود که ۲۶ بودم. فکر می کنم همچین زیاد بارم نیست و دیگه هیچ سنسی به این عددا ندارم. دیگه الان تو خود سربالایی هستیم.  خدا به دادمون برسه وقتی +۳۰ بخوایم بشیم. چه شود!!!! آمما به قول خیام باید به جای ماتم گرفتن گفت:

این قافله عمر عجب می گذرد                               دریاب دمی که با طرب می گذرد

 

لهجه

یک زبان مشترک با توجه به شرایط منطقه ای دارای تفاوت هایی می شود که از آن به لهجه(دیالکت) یاد می کنند. برای یک آلمانی هم مثلا لهجه های بایرنی ٬ برلینی  یا آخنی کاملا از هم تشخیص داده می شوند.در بین نواحی مختلف آلمان قسمت شرق آن معروف به داشتن لهجه غلیظ(بخوانید ضایع!) هستند. یک داوطلب کار از شرق آلمان در رزومه اش نوشته بود که کار آموزیش را در یک قصابی گذرانده و  آلمانی را هم بدون لهجه و باکلاس(Hoch Deutsch) صحبت می کند!!!این مدتی نقل مجلس همکارهایم بود که دیدن یک قصاب شرقی که بدون لهجه هم حرف می زند خالی از لطف نحواهد بود!!!

صداقت؟

این روز ها کنگره ملی ژوفیزیک آلمان در دانشگاه ما بر گزار می شود.نظرم را که می پرسند صادقانه ( خیلی وقت هامخالف دیگران ) می گویم ولی بعضی ها واقعا جالب هستند٬ در طول کنفرانس خواب هستند٬ آخرسر هم کلی از presentation های ارایه شده تعریف می کنند٬سوال هم می پرسند!!!من که گیج شده ام ...

به خاطر تو

''دنده را عوض می کنم و گاز می دهم. صدای ضبط ماشین را کم می کنم. می کوبم روی فرمان و داد می زنم: «برو کنار لامصب!» چند بار چراغ می زنم. وقتی می بینم راننده توجهی نمی کند، از سمت راست سبقت می گیرم. از کنارش که رد می شوم نگاهش می کنم و داد می زنم: «خیلی خری!»
پایم را روی گاز فشار می دهم. دنده را عوض می کنم و آنقدر گاز می دهم تا مطمئن شوم کسی نمی خواهد حرف بدم را تلافی کند.
حرف بد! سخت نگیر امیرحسین. این حرف ها که بد نیستند. تو زیاد سخت می گیری وگرنه من کلی حرف خیلی بد بلدم که هیچ وقت جلوی تو به زبان نیاوردم.
نه خیالت راحت باشد. به جز حرف بد، چیز زیاد دیگری نیست که از آن بی خبر باشی. این آهنگ هایی را هم که الان گوش می دهم، آن موقع ها اصلا دنبالش نبودم. فکر نکن که از تو مخفی می کردم.
الان چرا؟ دلیل خاصی ندارد. وقتی گوش می دهم فکرم آرام می شود. یعنی اصلا به چیزی فکر نمی کنم که بخواهد ناآرامم کند. برای همین است که پشت سر هم گوش می دهم . صدایش را هم اینقدر زیاد می کنم.
ببین! تا صدایش را کم کردم تو پیدایت شد.
بگذار صدایش را زیاد کنم.
نه؟
باشد ولی فقط همین یک دفعه. اصلا خاموشش می کنم. به خاطر تو!... به خاطر تو...
آره، یادم هست. بعد از ساعت اداری بود. تو پارک کنار هم قدم می زدیم. می خواستی علت مخالفتم را بدانی.
گفتم: «آدمی که سال ها به نظر خودش، خیلی دین دارانه زندگی کرده و در حد توان، بی چون و چرا اطاعت کرده، یه دفعه احساس کرده که باید چون و چرا کنه و برای سوالاش جواب قانع کننده ای پیدا نکرده. خلاصه اش همینه. فکر نمی کنم بخوای با چنین آدمی زندگی کنی.»
و تو گفتی: «می تونیم بگردیم ببینیم جواب قانع کننده ای پیدا می شه یا نه.»
و برای پیدا کردن جواب قانع کننده بود که هر روز بعد از ساعت اداری، هر دو از موسسه، البته با کمی فاصله، به آن پارک می رفتیم. یکی دو ساعت با هم حرف می زدیم و بحث می کردیم.
کم کم به هم عادت کردیم. جواب قانع کننده را هم از یاد بردیم.
سیگاری را گوشه لبم می گذارم و روشن می کنم. تازه یاد گرفته ام که موقع رانندگی سیگار بکشم. کمی خاکستر می ریزد روی مانتو ام. در این مورد هنوز حرفه ای نشده ام.
سیگار را با دو انگشتت گرفتی و آنرا با پشت دست دیگرت خاموش کردی.
پریدم. از دستت کشیدمش و داد زدم: «چیکار می کنی احمق؟» پشت دستت را که سوخته بود بوسیدم.
گفتی: «هر دفعه که بکشی، اینطوری خاموشش می کنیم. قبوله؟»
گفتم: «نه خیر. اصلا تهدید خوبی نیست برای اینکه نخوای بکشم.»
قبول کن که روش درستی نبود. ولی من دیگر هیچ وقت...
یک ماشین می پیچد جلوی من و با سرعت زیاد، دور می شود. اگر تو نبودی دنبالش می کردم و زشتی کارش را نشانش می دادم. اما این بار به خاطر تو می بخشمش.
به خاطر تو!
مدت ها بود که این عبارت را به کار نبرده بودم.
آن وقت ها خیلی کارها را به خاطر تو می کردم و خیلی ها را به خاطر تو کنار می گذاشتم.
کنارم ایستادی. در آینه به چهره ام خیره شدی و گفتی: «داریم می ریم بیرون خانومی. پاکشون کن!»
گفتم: «یه کم رنگ و روم پریده. می خوام نگن چقدر بی رنگ و روئه.»
لبخند زدی و گفتی: «هیچ کس نمی گه. همین جوری ام خیلی خوشگلی. خدا دوست نداره خانومی.» و دیدی که همچنان ادامه می دهم.
کنارم روی تخت نشستی. یکی یکی جمعشان کردی و در کشو ریختی و گفتی: «به خاطر من! باشه خانومم؟... خواهش می کنم...» آرام انگشتت را روی لبم کشیدی و هر چه بود پاک کردی.
در آینه جلو، خودم را نگاه می کنم. امروز هم برای همین است که بی رنگ و رو هستم. به خاطر تو!
اما سرزنشم نکن امیرحسین. دیگر نمی توانم به خاطر تو خیلی کارها را بکنم. تو هر روز در ذهنم محوتر می شوی و من آنقدر که به تو و روزهای با تو بودن فکر کرده ام، خسته شده ام.
خسته شده ام از اینکه هر روز صبح قبل از اینکه چشمهایم را باز کنم، آرزو می کنم که ای کاش همه چیز را خواب دیده باشم و تو در کنارم باشی.
خسته شده ام از اینکه هر شب، به امید دیدن چهره خندانت، به خواب می روم.
خسته شده ام از اینکه هر روز و شب، بعد از نماز از خدا بخواهم که مرا به تو برساند.
دیگر نمی خواهم پیش تو بیایم. می دانی که سرم خیلی شلوغ است. اگر من نباشم خیلی از کارهای موسسه می خوابد.
بوق می زنم. توجه نمی کند. با سرعت از کنارش رد می شوم. آینه بغل هایمان با هم برخورد می کنند و خرد می شوند.
راننده دستش را از روی بوق برنمی دارد.
پایم را روی ترمز می گذارم و آرام آرام سرعتم را کم می کنم. راهنما می زنم و کنار اتوبان می ایستم. روسری ام را جلو می آورم. شیشه را پایین می کشم و ته سیگار را می اندازم بیرون.
مرد به طرفم می آید. ابروهایش را در هم کشیده و زیر لب غر می زند.
ـ خانوم این چه طرز رانندگیه. بیا پایین ببین چی کار کردی آخه. نشسته تو ماشین منو نیگا می کنه!
می پرسم: «چنده؟»
ـ چی چنده؟ اصلا شما گواهینامه داری نشستی پشت فرمون اینجوری می تازی؟ بذار زنگ بزنم...
- آینه بغل ماشینت چنده؟
ـ ها؟! آهان...
یک تراول چک از تو کیفم در می آورم . می دهم دستش و می گویم: «کافیه؟!»
ـ بله آبجی. ولی به خاطر خودت می گم. پشت فرمون نشستن قاعده داره...
دنده را عوض می کنم و گاز می دهم.
تقصیر توست دیگر. اگر بودی من مجبور نبودم با این آدم های بی فرهنگ دهان به دهان بشوم. اصلا من با رفتنت مشکل دارم. گفته بودم که این همه ماموریت را قبول نکن.
صبح که می رفتی، بلند نشدم. بیدار بودم اما چشمهایم را باز نکردم. صورتم را برای آخرین بار بوسیدی و رفتی. برای آخرین بار. ای کاش می دانستم که این، بار آخر است.
دیگر خسته شده ام از اینکه خودم را برای هزارمین بار نفرین کنم که چرا آن روز می خواستم با تو قهر باشم تا قبول کنی کمتر به سفر بروی.
در ذهنم هر بار، آن صبح آخر را جور دیگری می سازم. جوری که شاید کمی آرامم کند. اما نمی کند.
و من ماندم و خاطره آخرین دیدارمان و تو و صورتی که سوخته بود و دست هایی که سوخته بودند و پاهایی که انگار اصلا نبودند... و تا امروز، اینقدر که مرورش کرده ام، دیگر برایم عادی شده است.
برای من چه فرقی می کند که تصویب شود نام شهید بر تو باشد یا نه. وقتی نیستی دیگر هیچ چیز برایم فرقی نمی کند. و به تلافی نبودن تو، دوباره برگشتم به روزهای قبل از آمدنت. همان شدم که قبل از بودن تو بودم.
دسته گل را برمی دارم. در ماشین را قفل می کنم و می آیم.
از ماشین پیاده شدی. به طرفم آمدی. در را باز کردی . نگاهت نکردم. چند صفحه بیشتر نمانده بود. می خواستم تمامش کنم.
کتاب را از دستم گرفتی. بستی و گفتی: «اینقدر این کتابای مثلا روشنفکرانه رو نخون عزیز دلم. همینا رو می خونی که دیگه خدا رو به زور بنده ای. آخه آدمی که تو اصول دینش هنوز مشکل داره که نمی شینه این نوشته های نیهیلیستی رو بخونه. هر چیزی جایی داره. هنر نیست که چهار تا از جمله های اینا رو حفظ کنی و مدام تحویل من بدی.»
دیگر آن کتاب را ندیدم تا روزی که آمدی. روبه رویم نشستی. کتاب را باز کردی. خط به خط خواندی و جواب دادی. خواندی و سوالهایی را که در ذهنم بود پاسخ دادی. نمی دانستم آن همه جواب محکم را از کجا آورده بودی. ولی آنقدر گفتی که دیگر جوابی برای جواب هایت نیافتم.
نزدیک یک سال است که این فکر ها می آیند و می روند و تو نیستی که ببینی من زیر بار این همه فکر، خم می شوم.
نیستی که با آن نگاه مهربانت آرامم کنی. برای همین است که مجبورم آن آهنگ ها را گوش بدهم تا جبران نگاه تو باشد.
می نشینم.
همین گل ها را دوست داشتی دیگر؟ کم کم دارد یادم می رود. خیلی چیزها از یادم رفته است. امروز هم چون اینجا می آمدم و تو خواستی، بعضی از آنها را مرور کردم. وگرنه چه دردی را دوا می کند به یاد آوردن هزار باره آنها وقتی تو نیستی.
سیگاری روشن می کنم و بلند می شوم.''

سارا عرفانی

همایون بادت این روز و همه روز

 امروز 4 شنبه اول برج حمل سال یک هزار سیصد هشتاد و شش شمسی است٬دیگر کاتبان وبلاگ جملگی مشغول دیدارند در نوروز و بنده سراپا تقصیر اولین پست را در این خجسته زمان در ناخجسته مکان(بلاد کفر)می نویسم!

القصه... عجب مردمانی در این بلاد خارجه می زیند! جویی مغز در اندامی سترگ!

آغاز بهار در 21 مارس اندکی غامض است مر ایشان را!

ایشان را سیاوش وار از ویکیپدیا شاهد آوردم که جشن نوروز از آیین‌های باستانی و ملی ایرانیان ‌‌باشد و ایرانیان چنین اند و چنان... ولکن میخ آهنین در سنگ نرفت که نرفت  الا در یکیشان که وی از نوادگان اسکندر کبیر بود و لابد درد مشترک ''فرهنگ غنی'' داشت با ما!!!