سنتوری

 

بالاخره بعد از نزدیک به 4 ماه تلوزیون من درست شد. در جریان سوختن این تلوزیون هم می شد رد پایی از جناب مورفی دید بدین قرار که بعد از حدود 10 سال من 4 قسمت آخر یک سریال را دیدم و درست روزی که قرار بود قسمت آخر پخش شود با قطع و وصل برق یکی از مدارها سوخت وحسرت سریال بر دل بماند. البته این خود توفیق اجباری شد تا قید اخبار ورزشی و DVD   را بزنم ومدتی را با رادیو پیام سر کنم. جناب تعمیر کار با انصاف نیز چنان صورت حسابی جلوی من گذاشت که تقریبا از قیمت خود تلوزیون بیشتر بود و سوزشی در من ایجاد کرد که مدت ها فراموش نخواهم کرد(این سوزش حتی به ابراهیم هم سرایت کرد بطوریکه او هم یکبار با تعمیر کار تماس گرفت و حدود نیم ساعت با او جر و بحث کرد).

 روز بعد برای افتتاح طی یک عمل غیر فرهنگی ؛فیلم سنتوری را تهیه کرده و دیدم که بعد از آن دچار عذاب وجدان شدم به دو دلیل :یکی اینکه جناب مهرجویی فرمودند که دیدن نسخه غیر مجاز این فیلم حرام شرعی است و دیگر اینکه وقتم تلف شد. متاسفانه خالق گاو؛اجاره نشینها؛هامون؛ لیلا و چندین اثر ارزشمند دیگر از دوران اوج فاصله گرفته و سیر نزولی خود را با مهمان مامان(فیلمی که به نظر من به درد برنامه کودک می خورد) آغاز کرده است. فیلم که می خواست نگاهی انتقادی به مساله اعتیاد؛موسیقی و تعصب گرایی مذهبی داشته باشد تبدیل به ملغمه ای شد عاری از هنر. ساز سنتور که یکی از سمبل های موسیقی ایرانی است- با بازی تصنعی رادان(که ادای مضراب زدن را هم نمی توانست در بیاورد) ؛اهنگسازی ضعیف اردوان کامکار(ترکیب نا همگون  سنتور و جاز ) و صدای نخراشیده محسن چاووشی- تبدیل شد به مضحکه ای برای گرم کردن مجالس بزم واجرای کنسرت های پاپ. کارگردان که به گفته خود علاقه زیادی به سنتور داشته و می خواسته با این فیلم دین خود را به این ساز ادا کند متاسفانه در حق این ساز ظلم کرده است. ای کاش استاد قبل ساختن این فیلم نیم نگاهی به نمونه های مشابه خارجی(    Legend of 1900,Red Violin, Pianist )  یا حتی ایرانی(دلشدگان) می کرد تا متوجه می شد چگونه باید با محوریت ساز و موسیقی فیلم سا خت.

 

ندامت نامه

اینجانب ولنتاین عاشقی(شهیدراه عشق سابق)٬در کمال صحت عقل اقرار می کنم که کف دستم را بو نکرده بودم و فکرنمی کردم که روزی این چنین مشهور بشوم.بگذاریدصادقانه اعتراف کنم که من تاریخ نگاربودم وکشیشی را از آن جهت برگزیدم که می خواستم از سربازی فرار کنم. وقتی در زندان بودم چاره رهایی آن دیدم که با زندانبان طرح دوستی بریزم. طعمه هم چیزی نبود جزدخترترشیده او که البته عروسی به خاطرعدم تفاهم برسرمهریه منتفی شد( دختر هم مثل بابایش به شدت مادی بود و من که ناسلامتی کشیش بودم٬به شدت معنوی!).بعدازشکست این حیله٬یک روز به ذهنم رسیدکه از رسوم ایرانیان باستان که انسانهای با فرهنگی بودندو همه ی تاریخ به این ملت شریف بدهکار است٬کپی برداری کنم.این شد که خودم را زدم به عاشقی وخواستم مثل پسرهای ایران باستان٬ازدرعشق واردشوم(مخصوصا درسپندارمذ) وخب آدم زندانی عاشق هم که دین وایمان ندارد...باری٬راههای زیادی راامتحان کردم تا خودم را از زندان خلاص کنم٬اما همه بادربسته روبروشدواضافه زندان خوردم.حالاهم به شدت ازکرده های خودپشیمانم و راضی نیستم که به اسم من٬یک سنت در جیب این فروشنده های ابن الوقت برودوگناه لهوولعب کسی راهم درآن دنیا به گردن نمی گیرم.بیاییدوجان ولنتاین٬بافراموش کردن این روز٬به دادم رسیده وازعذاب الیم نجاتم داده وخانواده هایی راازنگرانی برهانید!!!

به تقلید از نوشته های تعاونی امروزی

هنوز مهر نشده است که تو در انقلاب دنبال جزوه می گردی و دایم یادت می رود که بچه راه آهنی.عزبزم!حالادیگرکشتارگاه هم فرهنگ سراداردوقرار است مترو از آفریقا بگذرد٬ بلیتت راپاره کن!

آدم حیران می ماند درسبک نوشتن امروزی ها٬واقعا تعاونی است!!!

توضیح

همه چیز با شوخی شروع شد.نوشتن خاطرات وچاپ آن به صورت کتاب رامی گویم.ایده از چه کسی بود٬نمی دانم!اسمش راهم یحتمل علیرضاگذاشت:بروزن ازپاریزتاپاریس٬ازکرخه تا راین.راستش٬شبی که اینجاملت کتابخوان برای هری پاتر صف کشیده بودندتادراین نمایش ازسایرملل مترقی عقب نمانند٬لحظه ای رامجسم کردم که داردسرودست می شکندبرای نسخه انگلیسی ازبن تابنتحت عنوان From Ben to Bonn!بایداذعان کنم که استقبال قبل ازچاپ به حدی بودکه آدم رامصمم ترمی کنددراین راه هرچندبرای برخی هااین تصورایجادشده که اصل ماجراخالی بندی است ومن ازروی کتابی سرقت ادبی می کنم!خلاصه٬خواستم بااین پست اطلاع رسانی کنم.اگردرمهندسی وآرایشگری نان نیست درنویسندگی که حتماهست*!اینجاهم مکان خوبی است برای انتشارآثار! بسم ا... .


*این جمله نقل {نزدیک به مضمون} ازپدریکی ازدوستان است.

وسک(Vesc)

ماه و روزش دقیق یادم نیست٬اما خوب خاطرم هست که تیشه و کامپس(compass) را دادند دستمان و رهایمان کردند به امان خدا!بایدسه نفری سنگ های واقع شده در وسک٬ازدهات جنوب فرانسه٬ را پیدا می کردیم و برای هر کدام شجره نامه می نوشتیم. آخرشما قضاوت کنید آیا می شود اسم این داستانسرایی ها را گذاشت علم زمین شناسی!!!سخت گذشت آن سه هفته سفربه اعماق زمین! با کمی تخفیف چیزی بود در مایه های دوره ی دافوس که روزهارا با یک ساندویچ و یک لیتر آب وگاهی با تمشک های وحشی به سرمی بردیم و شب ها هم سررا بعدازخوردن سالادی که سسش بوی جوراب می دادبه بالین می نهادیم.از نقطه گذاری هایمان برروی نقشه همین را بنویسم  و بس که فضولات چارپایان شده بود نشانه ی محل مثلا فلان سنگ ِ  بهمان سازند(formation) ٬وخب کاری که این گونه انجام شده باشد نتیجه اش معلوم است: آخرسرگزارشمان را دادیم به یک زمین شناس خبره که در عمر شریفش آنجا را نه دیده بودونه اسمش را شنیده٬لاجرم با گفته های ماو تخیلات خودش گزارشی نوشت که شدیم نمره ی آخر!!!

 قسمتی از کتاب "از بن تا بُن"