عهد ها و قولها

آخرین لحظات سال 84 در حال سپری شدنه. یه نگاه به آنچه در این سال انجام دادم می کنم، ب عهد ها و قولهایی که اول سال با خودم گذاشتم فکر می کنم، تو ذهنم یه کارنامه درست می کنم و معدل نمره های کارنامه رو می گیرم. تو این فکرم که چند دقیقه بعد سال جدید شروع می شه و دوباره قول و قرارهای جدید. اما این بار می خوام یه عهد نو با خودم ببندم که پایان سال جدید وقتی معدل کارناممو حساب می کنم از مال امسالی بهتر باشه.

برنامه ریزی

آدم هر چقدر برنامه ریز خوبی باشه نمی تونه مطمئن باشه که رو برنامه ای که ریخته بتونه بره جلو. نمونش تعطیلات نوروزی من. هفته قبل روزای شنبه و یکشنبه آخر سال رو مرخصی گرفتم و رفتم واسه ۲۴ اُم بلیط گرفتم که برم خونه. دیشب تورج زنگ زد که باید به مدت حداقل یه هفته بری ماموریت. اینم از عید امسالمون. هر چند به قول شهرام چنین فرصتهایی کم گیر آدم میاد که شبه عیدی با خودش خلوت کنه اما شب عید کنار خانواده نبودن خیلی اعصاب خوردکنه. خلاصه اینکه رو برنامه ای که واسه خودتون تنظیم می کنین زیاد حساب نکنین چون هر لحظه احتمال داره درست از آب در نیاد.

پیشاپیش سال ۱۳۸۵ رو  هم به همه تبریک می گم و امیدوارم سال خوبی برای همه باشه.

تا لحظه آغاز عید نوروز 1385، 6 روز و 5 ساعت و 39 دقیقه و 9 ثانیه باقی مانده است.

AWZ

اهواز, دفعه پیش که سرما خورده بودم چیزی نفهمیدم. امّا این دفعه خیلی بهتر بود. چهره های آشنای زیادی دیدم کسانی که روزی در راهروهای خوابگاه یا سر کلاسهای درس با هم سلام و علیکی داشتیم امروز پشت میزهای کار و هر کدام با عنوانی مشغول به کار بودند. بهار زودتر از همه جا آنجا آمده بود افتاب نسبتا گرم و سرسبزی اطراف نشانه هایش بود. امّا تا کمتر از یک ماه دیگر کمتر کسی دوست دارد تا در آفتاب درخشان اهواز قدم بزند

یه مرد امیدوار

.A man may fall many times but it won't be a failure until he says someone pushed him

Elmer G. Letterman

جملات قصار

تا حالا شده به جملات قصاری که پشت اتوبوسها یا کامیون ها نوشته می شه دقت کنین. من دیروز تو اتوبوس اصفهان به علت داشتن وقت اضافی در حال مشاهده مناظر کویری تکراری چند تا از این جملات رو هم که جالب بودن یادداشت کردم.

اولیش:

بیستون را عشق کند    شهرتش فرهاد برد

۲- بیای دنبالم گرفتار میشییا

۳- شاگردم خوابه بوق نزن!!

وخلاصه اینکه پشت یه خاور قراضه این نوشته شده بود: خزانم را نبین من هم بهاری داشتم.

راستی شما اگه یه کامیون داشتین پشتش چی می نوشتین؟ 

سورپرایز

...بعدازظهرسپتامبر!

وسرقت رگهادرامتدادجاده!

....

آه صافو چگونه نگاهت را باور می کنی که درکشاکش دهرگیسوی یکشنبه راپرونده سازی می کند!!!

(این شعربرای خودم هم سورپرایز بود!)

در تاکسی ۲

مدتی بود که نوشتن در اولویت کاری من نبود ولی از بس دوستان اصرار کردن چاره ای ندیدم جز اینکه مقداری از تراوشات ذهنی را بیرون بریزم.

                                             اندکی این مثنوی تاخیر شد      مهلتی باید که خون چون شیر شد 

در مسیر بازگشت به خانه سوار یک سمند مشکی شدم.مسیر مثل همیشه شلوغ و کثیف بود و من در این فکر بودم که چگونه عمر و زندگی انسانها در این بیغوله خفقان آور به یغما می رود.قیافه راننده به راننده تاکسی ها نمی خورد. یک پالتوی مشکی پوشیده بود و پشت یقه اش را نیز تا پشت  گردن بالا آورده بود.موهای جو گندمیش که کم کم داشت به سفیدی می گرایید در آ خرین پرتوهای غروب شکل زیبایی به خود گرفته بود. از اون راننده هایی بود که در مسیر برگشت به خانه چند تا مسافر هم می زنند.از حرف زدنش ملوم بود که بازاریه و در کار ترخیص کالا و ماشین الات است.بعد از ماندن پشت چند تا چراغ قرمز و دیدن ثانیه شمارهایی که که هر کدام گذران زمان را به تلخی در آن فضای وهم انگیز به رخ آدم میکشید به اول خیابان آپادانا رسیدیم. مسافری قوز کرده با یک کیف سامسونیت مشکی سنگین منتظر تاکسی بود. گفت سید خندان. از ته لهجش می شد فمهید که اصفهانیه.تاکسی حدود پنج شش متر اونور تر وایساد.مسافر وقتی که سوار شد در تاکسی رو خیلی محکم به هم زد.راننده با لحنی که عصبانیت در اون موج می زد گفت چه خبرته.مسافر گفت معذرت میخوام و کوتاه ترین زمان سکوت خاص خاکستری در تاکسی حکمفرما شد.مسافر کیفش را روی پایش گذاشت و از پنجره به بیرون خیره شد و باز هم سکوت و سکوت وسکوت ...........    

 

مهم مهم

یک اتفاق مهم. اتفاقی که مثل همون 12/12 و 3/3 که چند روز پیش بود هر 2325 سال یک بار اتّفاق می افتد .البته این اتّفاق فکر کنم کمی بیشتر هم طول بکشد : آقا سعید امروز میزشون رو مرتب کردن و در هنگام ریختن آشغالها روی میزهای مجاور و کلی به به و چه چه کردن و البته کلی هم غر غر کردن جملات قصاری هم در اهمیت نظم و ترتیب ایراد فرمودند. انشالا که این عمل خیر و خداپسندانه ایشان موجبات خیر و برکت در این واپسین روزهای سال بشود.
میدونید که کلا زمان میبره تا انسانها به بعضی چیزها پی بببرند. ما مخلص سعید آقا هم هستیم

چند چیز ساده

-اتاق خونه خالی شده برو بچ رفتن سواد آموزی
-چند چیز ساده:
خانمی میانسال ساعت را پرسید" یک تقاضای ساده " هدفون ها را برداشتم که صدایش را بشنوم. کنار من با کمی فاصله روی صندلی ایستگاه اتوبوس نشسته بود. گفتم ساعت یک ربع به 7 است دوباره گفت لطفا ساعت 7 که شد به من بگید چون باید تلفن بزنم گفتم :حتما "یک قول ساده". دوباره گوشی ها را تو گوشم گذاشتم "فکر اینکه هنوز 15 دقیقه دیگه مونده". 5 دقیقه بعد اتوبوس آمد "شلوغی و صف". به همین سادگی یادم رفت که به او بگم 10 دقیقه دیگه مونده" یک فراموشی ساده". و حالا "یک بی تفاوتی امّا نه ساده".

اُجت

تو کلاس زبانی که با ابراهیم میرم یه آقایی هست به اسم حجت که اسمش اُجت خونده می شه. امروز تو کلاس درس شمارش اعداد بود. استاد داشت درس می داد که مثلا ۱۰۰ میشه اینَ ۱۰۰۰ میشه این و الی آخر که اُجت یهو گفت خارجیها هم مثه ما بینهایت تا عدد دارن؟

این لینک جالب رو هم ببینید

http://andreas.id.au/mirrors/snakeroo

استدلال آبدوغی

 روزی سوار تاکسی شدمُ راننده در مورد کار خانمها خارج از خانه با مسافر خانمی در حال بحث بود.او اصرار می کرد که خانمها نباید کار کنند چون مردرابرای کارساخته اند(استدلال های آبدوغی) وخانم هم انکارمی کرد و از اینکه ۴۰ نفر آقا زیر دستش کار می کردندخیلی خوشحال بود.راننده  رو به آقایی که کنار ان خانم نشسته بود کرد و پرسید:

شما نظرت چیه؟

او هم بدون مقدمه گفت که با خانم هم عقیده هستم!!

آقای راننده هم بلافاصله بعد از اینکه آن دو نفر پیاده شدند شروع کرد به فحش دادن که ...

بعد هم به من گفت:شما چی؟؟

من هم گفتم با این فحش هایی که شما دادین من غلط بکنم با نظر شما مخالف باشم!!!!!

شما چه نظری دارید؟؟؟؟!

پیرمرد روزنامه خوان

در راه خانه تا کارپیرمردی سوار اتوبوس می شود که وضع ظاهری مرتبی داردومثل جوانها تیپ می زند!هرروزصبح روزنامه به دست وارداتوبوس می شود و روی صندلیی می نشیند که پشتش به راننده است.هر ازگاهی سرش راازروزنامه بلند می کند وازمناظرطبیعی داخل اتوبوس حظ می برد و دیدی می زند تا  خدای ناکرده کسی از قلم نیفتد! فکر می کنم  امروز روزنامه مطلب قابل توجهی نداشت یا شاید هم جنس خیلی  خیلی لطیفی در اتوبوس بود!!!!!  

مستان نو رسیدند

یک خانه پر ز مستان , مستان نو رسیدند
دیوانگان بندی زنجیرها دریدند

بس احتیاط کردیم تا نشنوند ایشان
گویی قضا دهل زد بانک دهل شنیدند

جانهای جمله مستان , دلهای دل پرستان
ناگه قفس شکستند چون مرغ بر پریدند

مستان سبو شکستند , بر خنبها نشستند
یا رب چه باده خوردند یا رب چه مل چشیدند

من دی ز ره رسیدم قومی چنین بدیدم
من خویش را کشیدم , ایشان مرا کشیدند

آنرا که جان گزیند بر آسمان نشیند
او را دگر کی بیند ؟ جز دیده ها که دیدند

یک ساقیی عیان شد , آشوب آسمان شد
می تلخ از آن زمان شد , خیکش از آن دریدند

سلام

ما آمدیم.

آمدیم تا طرحی نو در اندازیم. :-)

برای شروع این متن جالب رو بخونید.

دو روز مانده به پایان جهان، تازه فهمید که هیچ زندگی نکرده است.
تقویمش پر شده بود و تنها دو روز خط نخورده باقی مانده بود. پریشان شد و آشفته و عصبانی.
نزد خدا رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد. داد زد و بد و بیراه گفت،خدا سکوت کرد. آسمان و زمین را به هم ریخت، خدا سکوت کرد. جیغ زد و جار و جنجال راه انداخت،خدا سکوت کرد. به پر و پای فرشته و انسان پیچید،خدا سکوت کرد. کفر گفت و سجاده دور انداخت، خدا سکوت کرد. دلش گرفت و گریست و به سجاده افتاد، خدا سکوتش را شکست و گفت: عزیزم اما یک روز دیگر هم رفت. تمام روز را به بد و بیراه و جار و جنجال از دست دادی. تنها یک روز دیگر باقیست. بیا و لااقل این یک روز را زندگی کن.
لابه لای هق هقش گفت: اما با یک روز... با یک روز چه کار می توان کرد...
خدا گفت: آن کس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند، گویی که هزارسال زیسته است و آنکه امروزش را در نمی یابد، هزار سال هم به کارش نمی آید.
و آن گاه سهم یک روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت: حالا برو و زندگی کن.
او مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد که در گودی دستانش می درخشید. اما می ترسید حرکت کند، می ترسید راه برود، می ترسید زندگی از لای انگشتانش بریزد. قدری ایستاد... بعد با خودش گفت: وقتی فردایی ندارم، نگه داشتن این زندگی چه فایده ای دارد، بگذار این یک مشت زندگی را مصرف کنم.
آن وقت شروع به دویدن کرد. زندگی را به سر و رویش پاشید، زندگی را نوشید و زندگی را بویید و چنان به وجد آمد که دید می تواند تا ته دنیا بدود، می تواند بال بزند، می تواند پا روی خورشید بگذارد. می تواند... او در آن یک روز آسمان خراشی بنا نکرد، زمینی را مالک نشد، مقامی را به دست نیاورد اما... اما در همان یک روز دست بر پوست درخت کشید. روی چمن خوابید. کفش دوزکی را تماشا کرد. سرش را بالا گرفت و ابرها را دید و به آنهایی که نمی شناختندش سلام کرد و برای آنها که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد.
او در همان یک روز آشتی کرد و خندید و سبک شد، لذت برد و سرشار شد و بخشید، عاشق شد و عبور کرد و تمام شد. او همان یک روز زندگی کرد اما فرشته ها در تقویم خدا نوشتند، امروز او در گذشت، کسی که هزار سال زیسته بود.

4 نفر هستیم(نه پس پنج نفرین)و قرار است که این 4 نفر هم بنویسیم . این 4 نفر هر روز همدیگر را میبینند هر روز با هم ناهار میخورند با هم و به هم میخندند و..
من ابراهیم همراه با سعید علی و علیرضا پستهایی اینجا خواهیم نوشت که هر کدام مستقل و بیان کننده نظرات همان نویسنده است.
بگذریم تبریک میگم سعید جان حالا که ماموریتت کنسل شد بستنیش یادت نره