ابی اکنون کجاست
در فلات بود که پرسید برات
تورج مکثی کرد
و به ناگاه به مانند پلنگی زخمی
در فراق رخ او
چنگ بر ساعد سیمینم زد
نرسیده به The Hague
دو قدم مانده به Delft
می رسی تا Utrecht
در قطاری دیگر
می روی تا لب مرز German
لب آن مرز دهی است پر از گاو قوی و گل سرخ
نام آن Enschede
من ندیدم دهشان
بی گمان در آنجا بارها پر بار است
دل ما غمبار است
در مسیر centrum
کالجی است بزرگ و مملو
از زنان زیبا
از یکی می پرسی
"? Weet u waar Ebi is "
غنچه اش می شکفد
اهل ده با خبرند که ابی هم آنجاست
بربری در دست
و مدل می سازد
از آب پلشت دل نفت
او نیامد تا تفت
صبر ما هم سر رفت
دل من غمناک است
چونکه تنها هستم
جمله یاران رستند
یکی اندر Surrey
آن یکی در Achen
دیگری در Bergen
و دو تا هم در Delft
خوب کجا ماند؟ Austin
بعد آن هم Berlin
باید اکنون بروم
با چراغی خاموش
و مدارک بر دوش
در پی آبادی
باید اکنون بروی
و بیایی اینجا
در همین آبادی
تا که یک بار دگر
جمعمان جمع شود
و دگر فکر نکنی
که چه باید بکنی
در پس آن همه غوغا و غریو و فریاد
باید اکنون apply بکنی
و تو را در این میدان
همگان یاری کنند
باید اکنون بروی
.....
و ابی جان
که کنون
با لبانی خندان
و دلی سرشار از کثرت آمال و امید
راهی Enschede است
به تو تبریک فراوان گویم
و برو حال بکن و نگو چیست حال
و به یاد داشته باش
که ندادی شام رحلت خویشتن خویش به ما
و بسی نامردی است
end نامردیست...
مامنتظریم تاکه اکتبرگردد
هنگام جواب Application گردد
زنهارچومی روی به این آبادی
ممکن که شبی عروس هم نرگردد
خیلی باحال بود علیرضا!دستت درست.
حالا هر کی ندیده باشت فکر می کنه فرخ لقایی با اون ساعد سیمینت!! در ضمن این آدرسی که دادی مربوط به Zotemire نه Twente!
آقا به قول شاعر معروف زنده یاد عمو دلفی:
رو تک درخت خونمون یه کرگدن نشسته
غصه نخور کرگدن تو هم یه روز می پری!
آقا کجا با این عجله ما تازه داریم شریک می شیم....
خیلی با حال بود!باریکلا علی!کم کم داری حسابی شاعر می شی حالا این ذوق چرا و به چه علت فوران کرده نمی دونم دیگه!
خیلی قشنگ بود ولی دلگیر.
الان دیگه فهمیدم که ما رو به کل فراموش کردی !
یاد اون لحظاتی بخیر که باهم در کنسرت ها سپری کردیم !حیف و هزاران افسوس که ......
نان و پنیر میخورم و بر دوچرخه خود می تازم گاه در باران گاه در آفتاب. صبحها روز را با نان بربری دیگر آغاز نمیکنم به جایش قدری شیر با تکه ای نان شیرین. دلم برای چت تنگ شده امّا کامپیوترم هم اینجا سر ناسگاری گذاشته و مدام مینالد. امّا شب که به رختخواب میروم از اینکه بدنم هیچ کبودی ندارد اندکی شاد میشوم. شاید اگر آن نبود این لبخند هم نبود
باید اکنون بروی، فردا شاید دیر است...