خسته نباشید ژنرال

جان به لب شدیم تا بالاخره این بازی تمام شدو چقدر هم خوب تمام شد!حالا ما ماندیم و حوضی که آبش تا زانو هم نمی رسد!باز هم ممنونیم از شما  آقای ژنرال که مارا بیشتر از این آزار ندادید.لطفا چیزی نگویید.عادت کرده ایم.این نیز بگذرد!

 

دوران جنگ

خوب به یاد دارم روزی راکه پدربرای آبیاری در باغ مانده بودبی خبرازهمه جا و من شده بودم

پیامبرش!خبر آتش بس راکه دادم خداراشکر کردامامن در دنیای کودکانه خودم بودم و ناراحت ازاین موضوع!آه...چه دورانی بود!

چه دورانی ؟... دوران همکلاسی جدیدجنگ زده!

چه عروسی هایی؟..عروسی های اسلامی بدون دست و رقص و شادی!

چه دعاهایی؟...دعای وحدت سر صبحگاه

چه رفتارهایی؟...رفتار مهاجرینی آنها و انصاری ما 

چه دیدنیهایی؟... هواپیماوادعای گذرش از بالای بام خانه ی ما

چه شنیدنی هایی؟... آژیرخطر توجه توجه...

چه بازیهایی؟...بازی فرمانده وسرباز! سربازکتک خورنده ی هر روز پسر همسایه که با هنرمندی تمام چندین قبضه تفنگ درست می کرد از چوب درخت وبه طرز غیردموکراتیک می شد فرمانده !(اصلا مگر میلیتاریسم ذاتا توتالیترنیست؟!)...یا آتش بازی ملهم از جنگ با لوله ی آنتن(به مثابه ی لوله توپ) و سری کبریت (به عنوان باروت) 

 وچه آرزوهایی؟... بمباران مدرسه تا خلاصی از شر درس!!!

نمی دانم بگویم یادش به خیر یا یادش به شر!اما دوران جنگ ما همه اش خاطره بود!شاید برای شما جور دیگری بوده باشد!

 

آبگوشت

بچه که بودم از آبگوشت متنفر بودم.گاهگاهی هم به اعتصاب غذابرعلیه آبگوشت به برادر هایم ملحق می شدم و مشق دموکراسی می کردیم اما این حرکت صرفا صنفی و مدنی ما با قوه قهریه ای به نام چشم غره پدر رنگ می باخت!آن زمان فرصت گفتگو و بحث نبود و فقط در نبود حکومت مرکزی ما به آنارشیگری می پرداختیم تا در آخر با گزارشاتی که به خدای خانه می رسید محکوم به خوردن آن می شدیم! علت این انزجار شاید به تعدد دفعاتی که ما باید این غذای لذیذ(!)را تناول می کردیم بر می گشت یا شاید هم به طبع کودکی که البته دومی باید مستدل تر باشدچرا که هنوز هم خیلی از بچه ها از آن استقبال نمی کنند! اما حالا دیگراز شیفتگان  آبگوشت هستم!برای همین چند روز پیش برای اولین بار آبگوشت پختم بدون هیچ درد سر و زحمتی! الان می فهمم که چرا زنان پر مشغله هفته ای چند بارآبگوشت می پزند.برای خودش فست فودی است(از لحاظ درست کردن) این آبگوشت!

یاد آبگوشت های روحی و آبگوشت پارتی های بچه های گیوه چی بخیر!

۱- نزدیکی های انتخابات ریاست جمهوری ۸۴ بود و یکی داشت انتخابات ایران را باانتخابات فرانسه مقایسه می کرد و یکی از نامزد های ایرانی را با یک نامزد پوپولیست چپگرای فرانسوی هم سنگ واندازه!وکلی هم اصطلاحات قلمبه و سلمبه...!کفم برید از تحلیلش!بعدا که سری به روزنامه ها زدم دیدم که گفته ی ایشان دقیقا مقاله ای بود از روزنامه شرق آن زمان نه یک کلمه پس نه یک کلمه پیش که او به مدد زودترآمدن از ما به سر کار خوانده بود!!! آیا می شود این را به حساب تاثیر رسانه(خوب) گذاشت؟!

۲- نمی دانم شما هم به این دقت کرده اید که چقدر ما از عبارات کلیشه ای استفاده می کنیم.جمله هایی مثل:

  • فلان تصمیم فلان شخص به خاطر مصلحت نظام بود.
  • احساس تکلیف کردم که  وارد صحنه شدم.
  • ما ایرانی ها در ورزش های انفرادی مثل کشتی و تکواندو به مراتب بهتر از ورزش های گروهی مثل فوتبال عمل می کنیم.
  • در اروپا هر چقدر از جنوب به شمال می رویم اخلاق مردم سردتر می شود.
  • من با این آهنگ خیلی خاطره دارم!

شما چقدر می توانید به این لیست اضافه کنید؟!

 پی نوشت:این دو تا موضوع اصلا ربطی به هم نداشتند دنبال ربط و نتیجه گیری نباشید!

 

 

باز سه شنبه بودو روز بدترین فحش دانشجویی:تخفیف دانشجویی!

باعجله خودم را به سلمانی فارسی(ایرانی) رساندم تاازمزایای این روز حظی برده باشم .با یا اللهی وارد آرایشگاه شدم وسلامی بلند به فارسی دادم وهرچه منتظر ماندم جوابی پس نیامد. از آرایشگر ایرانی خبری نبود عوضش یک آلمانی مرا به طرف صندلی هدایت کرد.اول کمی ترسیدم که چه بلایی بر سرموهایم خواهد آمداما آن دلاک(آرایشگر) بن را یادآوردم که با سعی و خطا موی ماراآنقدرکوتاه می کرد که نهایتا منجر به ماشین کردن می شد بعد دلداری می دادومی گفت که نگران نباش مو نه غم می شناسد نه شادی خودش بلند می شود!

القصه...هر چه سواد آلمانی داشتم جمع کردم وبا کمک زبان اعضا(body language) حالی کردم که چطوری کوتاه کند .بر خلاف آن ایرانی که موی آدم را گوسپندوار چره می کند و درطرفه العینی تبدیلت می کند به نوزاد تازه متولد شده از مادر  آرایشگر آلمانی حدود نیم ساعت روی موی های نداشته من کار کرد! آهنگ ملایمی هم موسیقی متن شده بودواو چنان با جان و دل کار می کرد که انگار...دیگرحوصله ام داشت طاق می شد که گفت تمام!برای تشکر انعامی دادم وآمدم بیرون ...

درراه به این فکرمی کردم که آیا چیزی به نام سرهم بندی کردن  حداقل درکارهایی که مستقیما بامشتری سروکاردارد  دراینجاوجوددارد؟!

پی نوشت :جدی نگیرید همین جوری نوشتم!

  

لطفی

حال که علی آقا جملاتی از لطفی را در پست قبلی نقل قول! کردند بدنیست چند خطی هم در مورد کنسرت اخیرش بنویسم.

جمعه شب سعادتی دست داد تا با همراهی جناب زاهد زاده(از وقتی سعید رفته نروژ وشهرام هم به دیار متاهلین شتافته پیدا کردن همراه برای کنسرت بسی سخت گردیده است) میهمان زخمه های جادویی لطفی در کاخ نیاوران باشیم.حیاط کاخ مملو از جمعیت بود و افرادی مثل ه.ا.سایه،هماین خرم،مختاباد،علیرضا .... در میان آنها دیده می شد. سن زیر یک درخت کاج بزرگ روبروی کاخ قرار گرفته وبا شمع های بسیاری تزیین شده بود.بعد از 45 دقیقه تاخیر استاد در ردایی سر تا پا سفید وشمایلی درویشی وارد شد.بعد از اینکه لطفی تفالی به دو دیوانی که با خود آورده می زند برنامه با پیش در آمد شروع می شود.فضای عجیبی بود چون همزمان با نجوای تار نغمه کو کو ی دو پرنده ساز را همراهی می کرد.تنبک با تار همنواست و نا گهان زمانی که کسی انتظار آنرا نداشت لطفی لب به آواز می گشاید:

 "سرگشتگان کویت پروای سر ندارند       آشفتگان مویت از خود خبر ندارند"

این غزل با ترجیع بندهای قلندر مآبانه "یا دوست" که آدم را به یاد خانقاه می اندازد ادامه می یابد.صدای بم لطفی وسعت ندارد (جای خالی یک خواننده قدر کاملا محسوس بود) ولی به حال و هوای درویشی برنامه می آمد. در اینجا صدای تار بیشتر آدم را به یاد تنبور یا دو تار می اندازد. صدای لطفی به اوج می رسد وبیت زیر را می خواند:

 "شاه ما، شاه است و نامش مرتضی است        در دو عالم شاه ما شیرخداست"

بعد لطفی تار را به گوشه ای گذاشته و دف به دست می گیرد و قسمت اول با همنوازی سازهای کوبه ای تمام می شود.بعد از استراحت 45 دقیقه ای(در پست بعد به آن می پردازم) قسمت دوم با کمانچه نوازی آغاز می شود.لطفی کمانچه را هم استادانه می نوازد(بگذریم که ایشان سال گذشته فرمود کمانچه فقط کمانچه من و با اینکار جدلی را با اصحاب این ساز آغاز کرد). پس از کمانچه تفالی دیگر و سه تار نوازی شروع می شود:

"هوای عشق جانان در سرماست       جمال گلشن جان منظر ماست"

حسن ختام! بار دیگر همنوازی دف و تنبک است. کلا کنسرت بدیع و زیبایی بود و توانست تا حد زیادی دردی که در درون من با پرداختن 25000 تومان بابت بلیط ایجاد شده بود التیام! ببخشد. یادش به خیر 10 سال پیش اولین کنسرتم (ناظری و کامکارها) را با 500 تومان رفتم. مثل اینکه اقامت چند ساله استاد در خارج تفکرات چپگرایانه ایشان را به سرمایه داری تبدیل کرده و یا اینکه خواسته قیمت بلیط را با شان هنری خود متناسب کند. قیمت بلیط کنسرت(30000 تومان) تا آنجا که من یاد دارم از کنسرت شجریان و ناظری در اروپا هم  گرانتر است (برای کنسرت  ناظری در آمستردام 20 یورو دادیم و کنسرت شجریان هم دقیقا نمی دانم چقدر بود،امیدوارم روحی در کامنت ها مقدار دقیق آنرا بگوید).فقط سی محض مقایسه خدمتتان عرض کنم که بلیط کنسرت کامکارها 12000 تومان وبلیط ارکستر سمفونیک تهران با 50 نوازنده و خوانندگی سالار عقیلی در بهمن ماه گذشته 10000تومان بود.

این هوا هم مثل مردمانش سرد و غیرقابل پیش بینی است و تکلیف آدم را مشخص نمی کند که آمده است شکار یا ... آخر کی وسط تابستان کاپشن می پوشد! این کار مرا یاد پیرمردی می اندازد که در خرماپزان تابستان کت می پوشید و کلاه پشمی می گذاشت و در جواب سئوال ما که گرمت نمی شود می گفت که این لباسها در تابستان خنک می کنند و در زمستان گرم(درست مثل پمپ گرمایی٬همانHeat Pump فرنگی!) یا آن همسایه ای که شبها شیر می خوردند و صبحها برنج!شده ایم برعکس !!!

روز مادر

روز مادر مبارک

مادر

من ندانم که کیم

من فقط می دانم

که تویی،

شاه بیت غزل زندگیم

نت تکراری

 موسیقیدانی در ارمنستان زندگی می کرد که کارش ساز زدن بود. از صبح تا شب در خانه می نشست و با ویولن سلش فقط یک نت را می زد و تکرار می کرد. همسر او به ستوه آمده بود و هر روز خسته تر از دیروز سعی می کرد از راه یافتن صدای ساز او که جز همان یک نت نبود به گوش هایش جلوگیری کند. یک روز در شهر خبر پیچید که دسته ای ویولن سل نواز به شهر آمده اند و قرار است در میدان اصلی برنامه اجرا کنند. زن به همسرش خبر داد و راهی میدان اصلی شد. کنسرتی بود که در آن سازها غوغا می کردند و لحظه ای قرار نداشتند. دست های نوازندگان برخلاف شوهرش روی ساز ثابت نمی ماند، به تندی حرکت می کرد و نت های بی شماری را به اجرا در می آورد. زن از این همه تحرک و صدا به هیجان آمده بود. بعد از پایان کنسرت به خانه برگشت و برای همسر ویولن سل نوازش تعریف کرد که آن نوازندگان چه کردند و چه تحرکی داشتند و دستانشان روی دسته ساز مرتب بالا و پایین می رفت، گفت؛ کاش تو هم مثل آنها ساز می زدی. مرد نوازنده جواب داد؛ آنها دنبال همین یک نتی می گردند که من می زنم.

نقل از روزنامه شرق مصاحبه با محمدرضا لطفی

حاجی بابا

واما گوشه ای ازحکایت "حاجی بابا":

حاجی بابا از دست ترکمان ها فرار کرده و با درماندگی و فقر خودش را به مشهد رسانده و نمی داند چه کند و چه طور روزگارش را بگذراند تا این که یکی از چاروادارهای کاروان به اسم « علی قاطرچی » به او پیشنهاد می کند که در مشهد شغل سقایی را دست بگیرد و می گوید که : ". . . زوار مشهد به خیال استحصال اجر و ثواب می آیند . برای نجات از دوزخ و دخول در بهشت از هیچ روگردان نیستند . کسی که با ایشان به نام خیرات و مبرات برمی آید ، از عطایا و صدقات ایشان کامیاب می گردد . بیا و به یاد لب تشنه ی کربلا آب بفروش . و اما ، زنهار ، در ظاهر عملت فی سبیل الله باشد ، ولی تا پول نگیری قطره ای آب به کسی مده . چون کسی آب نوشد ، به چاپلوسی ، با عبارت های آبدار ، بگو نوش جان ، عافیت ، هنیئا مریئا ، گواراباشد ، لب تشنه ی کربلا از شفاعت سیرابت سازد ، از دست بریده ی عباس علی جام شفاعت بنوشی . با این گونه سخنان ، ریشخند کن ؛ که ریشخند دردمندان خیلی کارها می کند . . . . ساده لوحی و صاف درونی زواران را ببین که با آن همه ترس و بیم ترکمان ، از دیار دوردست خرج های گزاف می کنند و به زیارت می آیند . با این گونه مردم چه کار نمی توان کرد ؟ به آسانی همه را توان فریفت . عقلشان در چشم است ، چشمشان را پرده ی تنک خردی تنگ پوشیده . چه می بینند تا چه بفهمند ؟ تو هر چه می گویی به نام خدا و پیغمبر بگو ، دیگر کار مدار . من چند وقت پیش از این در همین جا همین کار کردم و از پول سقایی یک قطار قاطر خریدم . اکنون اینم که می بینی . . . .

 پس به گفته علی قاطرچی مشکی خریدم  و بند زنجیری و طاس  چهل  قل هو اللهی  و منگوله بسیار برآن آویختم و بسم الله گویان داخل حرم رضا شدم . بدین نمط آغاز کردم که سلام الله علی الحسین و لعنت الله  علی قاتل الحسین , آبی بنوش و لعنت حق  به یزید کن , جانرا فدای مرقد شاه  شهید کن  . عجب آب خوشگواری دارم از اشک چشم پاک تر است و اشعاری با آن می خواندم و هر روز بر مهارتم اضافه می شد . انگار خدا مرا برای سقایی آفریده بود . آب آلوده و بد بوی آب انبارها را بنام آب زلال چشمه کوثر می فروختم .در دهه عاشورا که ایرانیان  یکباره دیوانه مصیبت و عزا و بجنون بدعتهای بیجا گرفتار می سازد , خواستم در هنر مشک گردانی , هنر تازه ای نشان دهم . روزی که تعزیه  عاشورا در میدان ارک در حضور والی  خراسان بر پا بود , سرتا  پایم را با تیغ  زخمی کردم و تا کمر برهنه شدم و مشکی بزرگ را بر دوش کشیدم و در مدح شاهزاده و خواندن مرثیه  خود را آهسته به غرفه حکومتی رساندم .  شاهزاده خوشش آمد و یک اشرفی به من داد و بعد  برای هنرمندی بیشتر , طفلی را بر مشکم سوار ساختم  که آواز مرحبا بلند شد و خواستم طفلی دیگر بر مشک بنشانم که صدای  مهره پشتم  برخاست و کمرم خم شد و تاب و توان از سراپایم برفت و دیگر قدرت مشک برداشتن نداشتم . بعد از آن اسباب سقایی را فروختم ,  ولی روزگارم بهتر شده بود ... "

خواندن بعضی چیز ها صرف نظر از بار معناییشان آدم را برای چند لحظه هم که شده می خنداند:
بنابراخبارمسموع(از دوستان!) تایپیست محترمه علیه(دامت توفیقاتها) درسواد نامه تمدیدمرخصی تحصیلی اینجانب موضوع پروژه رابجای "  ...Reservoir simulation of CO2 underground"به غلط نوشته  "...Reservoir simulation of GOz underground". حالابه قول دوستان این هم موضوع بدی نیست برای تحقیق چرا که در گاز خروجی نیروگاههای سوخت فسیلی H2S هم هست ولو به مقدار کم!!!

میرزا حبیب دستان بنى

وارد "بن" که می شوی مواجه می شوی بایک مجسمه.ازدور به امیرکبیر می ماند اما نزدیکترکه می شوی نوشته شده است :میرزاحبیب دستان بنی.روی "بنی" اش هم تاکید شده !گیرم که پیشینیانشان وی را از زادگاهش به واسطه سوالهای سفیهانه رمانده اند(بنا بر اقوال مسموع) وحالاخود سنگ همشهری بودن را به سینه می زنند!فرقی هم نمی کند که وضعیت کنونی بن چگونه است چه برسد به زمان میرزا (دوره فتحعلیشاه قاجار) که قریه ای بیش نبوده از توابع اصفهان. بی سبب هم نیست که اوخود را با نام میرزا حبیب اصفهانى(نه بنی) در کتاب هایش معرفی کرده است. جالب تر این که این سنت هنوز هم بین بنی ها هست که مثلا اگر در سفر بپرسند اهل کجایید می گویند اصفهان!!!
میرزا حبیب از پیشگامان تحول در نثر و ترجمه فارسى است.ترجمه کتابهاى حاجى باباى اصفهانى، ژیل بلاس و مردم گریز به قلم او، در زمره‏شاهکارهاى نثر فارسى معاصر است. او در عین حال شاعر (متخلص به دستان)، ادیب، از پیشگامان تألیف نخستین دستورهاى زبان‏فارسى و از دگراندیشان تبعیدى عصر قاجار بود که در سال ۱۲۸۳ هجری قمری به جرم دهری بودن از تهران تبعید شده و از ترس جان ناچار می شود به ا ستامبول فرار کند. او به زبانهای فارسی، ترکی، عربی و فرانسه تبحر داشته است.

"سرگذ شت حا جی بابای اصفهانی":
جیمز موریه طی مدت شش سالی که به عنوان منشی سفارت انگلیس در ایران فعالیت داشته است باآداب و رسوم ایرانیان و زبانهای فارسی و ترکی آشنا می شود. او در کتاب بالا که آمیزه ای است از سفرنامه و داستان آدم های فاسق وبی مرام، سعی دارد فساد دربار فتحعلی شاه، سنت های ناپسند دین اسلام (مخصوصأ مذهب شیعه) و اوهام وخرافات عامه ی مردم را از زبان حاجی بابا، درویش صفر و دیگران به باد انتقاد بگیرد. تسلط کم نظیرى که موریه در توصیف ظرایف و دقایق جامعه ایران آن روزگار از خود نشان داده این فرضیه را پیش کشیده‏است که این کتاب نمى‏تواند به قلم او باشد و ممکن است ویرایش یا ترجمه متنى فارسى بوده، یا ایرانى صاحب قلم و دقیق النظرى با اوهمکارى داشته است؛ به ویژه آنکه در مقدمه موریه بر کتاب، این گونه وانمود شده است که نسخه‏اى خطى حاوى سرگذشت حاجى بابا به دست وى افتاده است و او براى وقوف به احوال و عادات آسیاییان به نشر آن اقدام مى‏کند.مجتبى مینوى به جد معتقد است که موریه نمى‏تواند نویسنده اصلى حاجى بابا باشد.پرویز ناتل خانلرى هم تردید دارد که موریه نویسنده کتاب باشداماسید محمد على جمالزاده که به کتاب حاجى بابا و ترجمه فارسى آن علاقه خاص داشته و در این باره تأمل و تفحص بسیارى کرده است،خلاف آن دو، بر این باور است که نویسنده کتاب کسى جز جیمز موریه نمى‏تواند باشد، و چندین دلیل در اثبات مدعاى خود و در ردنظر مخالفان ذکر کرده است.
کتاب، سرگذشت پرماجراى یک ایرانى از مردم اصفهان است که در سفر زیارتى به خراسان، اسیر ترکمانان مى‏شود، به ترفندى ازچنگ آنان مى‏گریزد، به شهر و دیارهاى مختلف سفر مى‏کند، پیشه‏هاى گوناگون در پیش مى‏گیرد، به کسوت صاحبان حرف مختلف درمى‏آید، به اعماق جامعه مى‏رود و این ماجراها را با طنز و هزل و هجو در مى‏آمیزد و فقر و ادبار جامعه، ضعفهاى اخلاقىِ صنفهاى‏گوناگون مردم، فساد و تباهى اجتماع، دیانت ریایى و مذهب دروغین، سالوس و نیرنگ سیاستمداران، فساد دیوانیان، عیبهاى کوچک وبزرگ عاملان و مأموران، طبقات جامعه از شریف و وضیع، مقامات کشور از صدر تا ذیل را برمى‏شمارد و وصف مى‏کند و خلاصه‏اخلاق و اطوار و احوال ایرانیان آن عصر را بى‏محابا به باد انتقاد و سخره مى‏گیرد و از هیچ نیش و طعنى در حق طبقات مختلف ملت‏فروگذار نمى‏کند و در این راه تا آنجا پیش مى‏رود، یا به گمان‏عده‏اى دامنه انتقاد را به حدى از زیاده‏روى بسط مى‏دهد که هیچ معیار و ارزشى از نیش نقد او مصون نمى‏ماند، و از این روست که‏نویسنده کتاب را غرض ورز، بدخواه و به شدت مخالف ایران و ایرانیان شمرده‏اند*.


در پست های آینده در مورد ایشان بیشتر خواهم نوشت تا با آثارش(ترجمه سرگذشت حاجی بابای اصفهانی جیمز موریه ی انگلیسی؛ ترجمه کمدی مردم گریز مولیر ؛ دستور سخن ؛ دبستان فارسى ؛ خلاصه رهنماى فارسى ؛ و رهبر فارسى ) بیشتر آشنا شوید.

*بخشی از مقاله آقای عبدالحسین آذرنگ در مجله فرهنگی و هنری بخارا٬شماره ۲۷

قوانین مورفی

در راستای بدبیاری های ذکر شده برای تعدادی از دوستان (روحی و الهه) مقادیری از قوانین مورفی را یادآور میشم:

-             اگر در توده یا کپه ای به دنبال چیزی بگردی، چیز مورد نظر حتما در ته قرار دارد.

-             وقتی در ترافیک گیر کرده ای لاینی که تو در آن هستی دیرتر راه می افتد.  

-             هر چیزی که بتواند خراب شود خراب می شود آن هم در بدترین زمان ممکن.  

-             اگر چیزی را مقاوم در برابر حماقت احمق ها بسازی احمق باهوش تری پیدا می شود و کارت را خراب می کند.  

-             در صورتی که شانس انجام درست یک کار پنجاه پنجاه باشد احتمال غلط انجام دادن آن نود درصد است.  

-             وسایل نقلیه اعم از اتوبوس، قطار، هواپیما و... همیشه دیرتر از موعد حرکت می کنند مگر آن که شما دیر برسید. در این صورت درست سر وقت رفته اند.  

-             اشیای قیمتی اگر سقوط کنند به مکان های غیرقابل دسترس مثل کانال آب یا دستگاه زباله خرد کن (آن هم در حالی که روشن است) می افتند.  

-             همه خوب ها تصاحب شده اند ، اگر تصاحب نشده باشند حتما دلیلی دارد.

-             هر چه شخص مذکور بهتر و مناسب تر باشد، فاصله اش از تو بیشتر است.   شعور ضربدر زیبایی ضربدر در دسترس بودن مساوی عددی ثابت است. ( که این عدد همیشه صفر است).