غیر انتفاعی ۲

در پست قبلی نیم نگاهی به مدارس و بچه دبستانی های امروزی داشتم و از شهریه این مدارس شکوه کردم.حالا که عیب می جمله گفته شد بهتر است هنرش نیز گفته شود.

در دبستانهای مذکور از صبح تا ظهرکلیه دروس به زبان فارسی می باشد و بعد از ظهر تقریبا همان دروس به زبان انگلیسی ارایه می گردند که در اینصورت دانش آموز گرامی بعد از اتمام دبستان گلیم خود را کاملا از زبان انگلیسی بیرون خواهد کشید.البته پیشتر یعنی در دوران ما به زبان خارجی نیازی نبود....

در دبستان دخترانه دیگر از روسری و مانتو خبری نیست و حتی خانم معلم ها نیز کشف حجاب نموده اند.این امر موجب شده که پدران گرامی تقریبا یک روز در میان برای رسیدگی به وضعیت تحصیلی دلبندشان به مدرسه مراجعه کنند.

دیگر نه تنها از تنبیه خبری نیست بلکه اگر حتی کلمه ای رکیک نثار دانش آموز گردد فردای آنروز ولی محترم،اول و آخرمسئولین مدرسه و آموزش وپرورش ناحیه را یکی خواهد کرد.درست مثل زمان ما که ابزار آلات تنبیه متناسب با سن وتوان دانش آموز پیشرفته تر می شد بطوریکه سیر تکاملی آن بصورت: کشیدن گوش،پس گردنی،گذاشتن خودکار یا مداد لای انگشت ،سیلی،خط کش چوبی یا پلاستیکی،تیپا،ترکه انارمرطوب ، شلنگ و کابل برق بود.سال چهارم معلمی داشتیم ،بی پدر چنان با کابل بچه ها را می زد که از درد صدای شغال سر می دادند(اینجانب بالشخصه تمام موارد فوق را تجربه کردم بجز کابل که آنهم اگر سر بزنگاه از کلاس فرار نکرده بودم کلکسیونم کامل شده بود).

در خاتمه نگاهی نیز به ساعت ورزش این مدارس داشته با شیم.علاوه بر فوتبال و بسکتبال و ...که انتخابی است دانش آموزان باید بالاجبار شنا و ژیمناستیک را هم فرا بگیرند.باز من یاد مدرسه خودمان افتادم که در یک زمین خرایه پشت مدرسه 4 تا تایر پوسیده تریلی فرو کرده بودند و تمام بچه ها به دنبال یک توپ در هم می لولیدند. معلم ورزش هم هر 20 دقیقه یکبار در حالیکه دست راستش به سوتش و دست چپش به جای دیگری! بود از دفتر خارج می شد، 4 تا فحش می داد ودوباره بر می گشت و با مسئول دفترمشغول هر و کر می شد.

بله، ما ما چطور بزرگ شدیم و بچه های امروز چطور.به  قول یکی از دوستان: ای داد بیداد............

آنفولانزا

صبح که بیدار شدم آنفولانزا با من بود. آنفولانزا به یک دلتنگی ِ کهنه می‌مانست، آنفولانزا مثل ِ یک بغض چنگ انداخت به گلوی من. آنفولانزا در من بود، مثل ِ یک عشق ِ خسته. آنفولانزا همه‌ی زندگی ِ من شد، و من در تبِ آنفولانزا سوختم. آنفولانزای من...
من برای آنفولانزا چای ریختم، کم‌رنگ. من به آنفولانزا لیمو خوراندم، شیرین. من به آنفولانزا سوپ دادم، داغ. و آنفولانزا در سکوتی بیماروار مطیع ِ من بود. من با آنفولانزای خودم به زیر ِ پتو رفتم. من به همه جای آنفولانزای خودم دست کشیدم. من با آنفولانزا تا مرز ِ عرق و انزال عشقبازی کردم. تن ِ آنفولانزای من تب داشت، تن ِ آنفولانزای من مریض بود از عفونت و چرک. آنفولانزا را به دکتر و دواخانه بردم. در تمام ِ راه،آنفولانزا پیشانی چسبانده بود به سرمای شیشه و به مه‌آلودگی ِ خیابان ِ ابری نگاه می‌کرد. آنفولانزا، تو به چه فکر می‌کردی؟
و باز به خانه برگشتیم. و آنفولانزا در سَکَراتِ کُدیین زیبا و خواستنی‌تر شد. من و آنفولانزا به هم مبتلا شدیم و از درد و داغی به هم پیچیدیم. ما پر بودیم از اشک و آب‌ریزش و خِلط. و من نمی‌دانستم که دارم آنفولانزای خودم را می‌کُشم: آن قرص‌ها، قرص‌های لعنتی، آنفولانزا را نابود کردند، آنفولانزا را گرفتند از من... کدیین با تو چه کرد آنفولانزا؟
آنفولانزا رفت و دل ِ من برای آنفولانزا، برای همه‌ی آن شب‌ و روزها که با هم به رختخواب رفتیم تنگ است.

دعوت طبیعت

همه چیز داره کوچک تر و کوچک تر میشه. دیگه بزرگیهاشون رو احساس نمی کنی. انگار داری وارد یه جهان دیگه می شی. می رسی به جایی که دیگه چیزی جز سفیدی نمی بینی. احساس خوبی بهت دست می ده. کم کم صدای بال فرشته ها رو می شنوی که مستانه روی تخت های پرقوشون بازی می کنن. نور خورشید هم با پرتو های قشنگش صورتتو قلقلک می ده. به قول سهراب
"و ترا ترسی شفاف فرا می گیرد، در صمیمت سیال فضا خش خشی می شنوی"
(اما کودکی نمی بینی که ازش بپرسی خونه دوست کجاست)
همه دست به دست هم شدن و هم صدا ازت می خوان که بهشون بپیوندی. چشام دعوتشون رو به راحتی اجابت می کنن اما دلم نمی خواد از این همه زیبایی دل بکنم. اما بالاخره دعوت طبیعت اجابت شد و خوابم برد.
چند دقیقه بعد...
...
-"آقا لطفا میز صندلیتون رو واسه پذیرایی آماده کنین"
- چقدر دیگه مونده خانم؟
- تا نیم ساعت دیگه فرود می یایم.