پل نیومن

جایی یک جمله‌ی قصار خواندم از پل نیومن در مورد اسکار به این مضمون که:
"خیلی وقت پیش بردن اسکار حادثه‌ی مهمی بود. ولی درست مثل دنبال کردن یک زن زیباست.سال‌ها دنبالش می‌دوی، بعد که دلش نرم شد آن وقت می‌گویی خیلی خسته ام!"
این مرا یاد همکلاسی دانشگاهم انداخت که با تلاش زیاد به دخترها شماره می داد و وقتی آنهابه خوابگاه زنگ می زدنند
، با آن لهجه‌ی شیرین جنوبی اش می گفت:" ببین خانوم! مو اصلا وقت نداروم!"

سفر

من از سفر برگشته ام و استادم هم همینطور.او از سه کتابی می گویدکه خوانده است درساحل فلان جا٬‌درهوایی دلپذیرولابددرکنارمی ای و معشوقی٬و من به این فکر می کنم که اتفاقا من هم یک کتاب خواندم در نمازخانه ی ترمینال جنوب همراه با بوی  خوش جوراب مسافران٬وقتی که مجبور بودم پنج ساعت زمان تاحرکت اتوبوس رابکشم!خدایاکرمت راشکرکه سفر پخته می کند آدم را و خسته نیز هم!!!

بازی قایم باشک

چشمهایش راگذاشت‌وشروع کردبه شمارش معکوس: صد٬‌نود٬‌هشتاد٬‌...چشمهایش راکه بازکرد٬‌اورفته بود!

باغ

روزی که با یک دنیا شوق رفتیم باغ٬نمی دانستیم چه در انتظارمان است.پدرگوشت خرید و ما صابون زدیم به شکممان.پدرگولمان زد با کباب!رسیدیم به باغ و هر زمین خالیی را که پیدا کردیم کندیم.جثه مان کوچک بود و تواناییمان اندک.نمی توانستیم چاله برداریم مثل آدم بزرگ ها و این عصبانی می کرد پدر را.او فحش می داد مارا و ما خودمان را!چاله هایی کندیم به اندازه های مختلف٬متناسب با شرایط جسمی و روحیمان.و کلی ترکه خواباندیم بی هیچ امیدی به درخت شدن.گردو و بادام کاشتیم که محبوبمان بود و آلوچه کاشتیم برای خالی نبودن عریضه!...آن روزباتمام سختی هایش تمام شد و روز های دیگر هم. و نهال های لخت بی برگ قد کشیدند به آسمان٬فارغ ازغمهاوشادیهای ما حتی در آن سالهای کم آبی و شدند درختانی با تنه هایی بزرگتراز تن های ما.شوری عرقی که ریخت از پیشانیمان و مزه کردیم آن روز٬ شدخاطره سال هایی که بیهوده تلف نشد.باغ٬ معلم زندگی مابود.باغ٬ خود زندگی ماست.

شعر گروهی

خیلی سالها پیش٬ همسایه مان عبدالصمد٬ درمراسم ازدواج پسرش در حین آشپزی سوخت و بهانه داد دست فرصت طلبانی مثل ما تا شعرزیر را بر وزن شعرمعروف "دریغا ای دریغا ای دریغا" بسراییم:

چه بد کردم که افتادم تو دیگبر۱                 کسی یارم نشد جزعلی اکبر۲
فوتای۳ قرمزی گردن نهادند                       غولوم و مسعود وعلی اصغر۴
مرا بردند به بیمارستان۵ بن                      دکترها گفتن ای عبدالصمد جن۶
چطور شده که اینطور شده ای تو               به پایم ریختند ماسه و شن۷

البته ما شعرهای گروهی دیگری نیزسرودیم وبعضی هایش راهم مثل شعری حماسی با مطلع "خیزای اروج کچل۸      سوی خانه ی پچل۹"فروختیم به قیمت ۲۵ تومان٬تومان آنزمان که هنوزیورووجود خارجی نداشت!!!  

۱- دیگ کوچک.
۲- نوه بزرگ عبدالصمد.
۳- فوته همان لنگ است. در بن رسم بر این است که اگر کسی بمیرد٬ صاحب عزا هوله(قطیفه)ی سفید بر گردن می اندازدواینجا لنگ قرمز انداختن هم صنعت تضاد دارد٬هم ایهام!
۴- دیگر نوادگان عبدالصمد.
۵- مراد همان بهداری است که به صورت یک غلط مصطلح ورایج در آمده است.همینطور است تزریقاتچی وبهیار٬که هردودکترتلقی می شونددربن!
۶- یک شخصیت زنده در بن و نماد قدکوتاهی.
۷- بیمار دچار توهم بوده و احتمالا پانسمان راباگچ گرفتن اشتباهی گرفته است.
۸- اروجعلی ازقدیمی ترین وزحمتکش ترین رفتگران شهرداری.

۹- به فتح پ و چ به معنی کثیف وبه هم ریخته(messy). 



ندامت نامه

اینجانب ولنتاین عاشقی(شهیدراه عشق سابق)٬در کمال صحت عقل اقرار می کنم که کف دستم را بو نکرده بودم و فکرنمی کردم که روزی این چنین مشهور بشوم.بگذاریدصادقانه اعتراف کنم که من تاریخ نگاربودم وکشیشی را از آن جهت برگزیدم که می خواستم از سربازی فرار کنم. وقتی در زندان بودم چاره رهایی آن دیدم که با زندانبان طرح دوستی بریزم. طعمه هم چیزی نبود جزدخترترشیده او که البته عروسی به خاطرعدم تفاهم برسرمهریه منتفی شد( دختر هم مثل بابایش به شدت مادی بود و من که ناسلامتی کشیش بودم٬به شدت معنوی!).بعدازشکست این حیله٬یک روز به ذهنم رسیدکه از رسوم ایرانیان باستان که انسانهای با فرهنگی بودندو همه ی تاریخ به این ملت شریف بدهکار است٬کپی برداری کنم.این شد که خودم را زدم به عاشقی وخواستم مثل پسرهای ایران باستان٬ازدرعشق واردشوم(مخصوصا درسپندارمذ) وخب آدم زندانی عاشق هم که دین وایمان ندارد...باری٬راههای زیادی راامتحان کردم تا خودم را از زندان خلاص کنم٬اما همه بادربسته روبروشدواضافه زندان خوردم.حالاهم به شدت ازکرده های خودپشیمانم و راضی نیستم که به اسم من٬یک سنت در جیب این فروشنده های ابن الوقت برودوگناه لهوولعب کسی راهم درآن دنیا به گردن نمی گیرم.بیاییدوجان ولنتاین٬بافراموش کردن این روز٬به دادم رسیده وازعذاب الیم نجاتم داده وخانواده هایی راازنگرانی برهانید!!!

به تقلید از نوشته های تعاونی امروزی

هنوز مهر نشده است که تو در انقلاب دنبال جزوه می گردی و دایم یادت می رود که بچه راه آهنی.عزبزم!حالادیگرکشتارگاه هم فرهنگ سراداردوقرار است مترو از آفریقا بگذرد٬ بلیتت راپاره کن!

آدم حیران می ماند درسبک نوشتن امروزی ها٬واقعا تعاونی است!!!

توضیح

همه چیز با شوخی شروع شد.نوشتن خاطرات وچاپ آن به صورت کتاب رامی گویم.ایده از چه کسی بود٬نمی دانم!اسمش راهم یحتمل علیرضاگذاشت:بروزن ازپاریزتاپاریس٬ازکرخه تا راین.راستش٬شبی که اینجاملت کتابخوان برای هری پاتر صف کشیده بودندتادراین نمایش ازسایرملل مترقی عقب نمانند٬لحظه ای رامجسم کردم که داردسرودست می شکندبرای نسخه انگلیسی ازبن تابنتحت عنوان From Ben to Bonn!بایداذعان کنم که استقبال قبل ازچاپ به حدی بودکه آدم رامصمم ترمی کنددراین راه هرچندبرای برخی هااین تصورایجادشده که اصل ماجراخالی بندی است ومن ازروی کتابی سرقت ادبی می کنم!خلاصه٬خواستم بااین پست اطلاع رسانی کنم.اگردرمهندسی وآرایشگری نان نیست درنویسندگی که حتماهست*!اینجاهم مکان خوبی است برای انتشارآثار! بسم ا... .


*این جمله نقل {نزدیک به مضمون} ازپدریکی ازدوستان است.

وسک(Vesc)

ماه و روزش دقیق یادم نیست٬اما خوب خاطرم هست که تیشه و کامپس(compass) را دادند دستمان و رهایمان کردند به امان خدا!بایدسه نفری سنگ های واقع شده در وسک٬ازدهات جنوب فرانسه٬ را پیدا می کردیم و برای هر کدام شجره نامه می نوشتیم. آخرشما قضاوت کنید آیا می شود اسم این داستانسرایی ها را گذاشت علم زمین شناسی!!!سخت گذشت آن سه هفته سفربه اعماق زمین! با کمی تخفیف چیزی بود در مایه های دوره ی دافوس که روزهارا با یک ساندویچ و یک لیتر آب وگاهی با تمشک های وحشی به سرمی بردیم و شب ها هم سررا بعدازخوردن سالادی که سسش بوی جوراب می دادبه بالین می نهادیم.از نقطه گذاری هایمان برروی نقشه همین را بنویسم  و بس که فضولات چارپایان شده بود نشانه ی محل مثلا فلان سنگ ِ  بهمان سازند(formation) ٬وخب کاری که این گونه انجام شده باشد نتیجه اش معلوم است: آخرسرگزارشمان را دادیم به یک زمین شناس خبره که در عمر شریفش آنجا را نه دیده بودونه اسمش را شنیده٬لاجرم با گفته های ماو تخیلات خودش گزارشی نوشت که شدیم نمره ی آخر!!!

 قسمتی از کتاب "از بن تا بُن"

نسل ما

دوران جنینی ما( من وبرادر دوقلویم) مصادف شدباتولدانقلاب! شدیم چاپ انقلاب! از همان زمان یاد گرفتیم تامثل انصارومهاجرین٬ جایمان راباهم تقسیم کنیم!بعدازتولدهم٬ شیر مادر کفاف نمی داد و شیر خشک نایاب شده بود به خاطرانقلاب تازه به ثمر نشسته!ولابدشمابهترازمن می  دانیدکه کودکی که طفولیتش را باآژیرعلامت خطروجنگ و آهنگ های سوزدارگذرانده باشد٬پیریش اظهرمن الشمس است!کربلا منتظرماست بیاتابرویم...دبستان راشروع کردیم با ترس بابای باابهت مدرسه٬ البته بابا که نه٬ زن-بابای خشن مدرسه وآن فحش های عجیبش: مرده شور کش تنبانت...ازتصمیم کبری و انگشت پتروس فداکار و خانواده دربدر آقای هاشمی گذشتیم تاشدیم سال پنجمی٬ ویک هفته تعطیلی امتحانات نهایی سال پنجم به خاطررحلت جانگدازرهبرفقیر۱ که همراه شدباسوءاستفاده پدر از این تعطیلی ها برای چیدن یونجه ها در شب٬ چون که "سازمان زمین شهری" قدغن کرده بود هر گونه کاشت و برداشت محصول را در زمین های خودمان!!!مطمئنا من وهمزادم عزادارترین بودیم!!!گذشت همه اینها تارسیدیم به سن شیرین ...*

بخش هایی از کتاب "از بِن تا بُن" بااندکی تصرف وتلخیص

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱ پیرزن همسایه مان از تلویزیون کلمه"رهبر فقید"را شنیده بود و فکر می کرد که رهبر فقیر بوده است! البته این بانوی پیر پندارهای دیگری هم داشت. مثلا اعتقادداشت که قدیمی ها از بس قلب پاکی داشتندسوار دیوارخانه هاشان می شده و به آسمان هاپرواز می کردند! وی"النکاح سنتی"را با سنت کردن پسران(یعنی ختنه کردن) قاطی کرده بودو می گفت که این سنت از پیغمبر مانده است!

گریه نیچه درسال نوی ترسایی!

۱- بعضی از آدمها مثل کوه می مانند،هر چقدربه ایشان نزدیک تر می شوی،بیشتر به بزرگی شان پی می بری!بعضی ها هم کوه هستنداماازنوع پنبه ای اش.فقط قدرت داستان سرایی دارند. وانمود می کنند که علاوه برمهارت دررشته تخصصی خود،دستی هم در سایر رشته ها دارند و بالطبع حرفهایی هم برای گفتن.اماوقتی تو نخوانده باشی این نامه ها را،یاندانسته باشی این راه را،مجبوری سرت راتکان دهی به نشانه تصدیق و چشمانت را گرد کنی به نشانه تعجب!پریشان گویی هایشان هم نه سر داردنه ته،نه منبع داردنه ماخذ!جالب این که اگرحرف نزنند احساس عذاب وجدان می کنندلامصب ها!!!


۲- "وقتی نیچه گریه کرد = When Nietzsche wept " رمانی است که دوستی پیشنهاد خواندن آن را کرده بود.آغازداستان به این صورت است که لو سالومه،معشوقه نیچه،پس از ترکش نگران خودکشی او (به خاطربی وفایی اش) می شود و به همین دلیل سراغ "دکتر برویر" می رود و از او می خواهد بدون اینکه نیچه متوجه شود این فیلسوف را روان درمانی کند.ماجرا آنجا جالب می شود که دکتر بویر هم دقیقا به همین درد مبتلاست وبه حکم"کل اگر طبیب بودی،سرخوددوانمودی"یکی باید به خودش کمک کند! جالب تر آنکه " زیگموندفروید" هم یکی از شخصیتهای این داستان است و با توجه به حوادث روی داده برای نیچه و بویر، روانشناسی معروفش را پایه ریزی می کند.خلاصه،رمان پراست از مثلث ها (و گاهی حتی مربع های) عاشقانه و مناظرات فلسفی و روانشناسی.اما نکته ای که نویسنده خیلی روی آن اصرار دارداین است که خواننده متوجه شود اگرسالومه،نیچه را تنها نمی گذاشت و با دوست صمیمی او فرار نمی کرد، نیچه به جای فیلسوف، کارمندی صاحب عیال و نیم جین بچه بود که مهمترین دغدغه فلسفی اش پیچاندن عیال برای نگذاشتن آشغالها دم در بود!


۳- در این روزها،دیدارصاحب بیداد میسر شدوجای همه دوستان خالی بود،بسیار خوش گذشت .او ازمعدودآدمهای مخلص روزگارغریب ماست که شخصا ازداشتنش مفتخرم!

۴- نام روزنبشت راازگفته های همان دوست که خواندن داستان راپیشنهادکرده بود وام گرفتم.آخرپافشاری گزافی داردبرپاسداشت پارسی!!!

کریسمس مبارک!

سال-صفری هستی٬ توی یه جایی که قدیمی ها بهش میگن شهر فرنگ!رنگ هاش اونقدرفریبنده هست که ذهنت را ببره هزارسوو فکر کردن بشه مثه غذا خوردن!جخ اینقدر حرف تکراری می شنوی ازشون و سوال های عجیب غریب می پرسن ازت که میمونی تو کار خدا با این حافظه تاریخی اعطا کردنش!تازه اینا با این ذهناشون الان کجان و ما با اون پیشینیه ومابقی حرفهای تکراری همیشگی...بایس ببخشین منو کمی حاشیه رفتم٬الغرض خواسم بگم که سال اولی که هستی وتوی این حوالی بهت میگن کریسمس مبارک! سال نو مبارک! پیش خودت میگی کدوم کریسمس؟ کدوم سال نو؟اینادیگه کی هستن ؟من کیم؟ اینجا کجاس؟!... سال بعد به حکم همرنگ جماعت شدن٬ باهاشون میری بازار٬ خیابون ها راگز میکنی باهاشون٬ غذا میخوری باهاشون٬حتی مثه اونا که هدیه میخرن کادو میخری برا خودت!سال بعدترش هم احتمالا صبح پاپانوئل یه چیزی گذاشته زیردرخت و لابدتوهم بغل یکی داری دندون قروچه می کنی و شده ای عینیت یه سوسول غربزده!وای بر من ...

شکرباشکایت

می گویی که ثروت پدرت آنقدر زیاد هست که بشود کشوری راخرید٬ اماکدام کشور؟


-"لوکزامبورگ"!


..به خیال خودت ماشین داری!گفته بودم که ما به آن می گوییم: لگن؛ آن هم از نوع قورباغه ای!


..آخ چرامثل گاوسرت را پایین می اندازی ووارداتاقم می شوی؟گاو خدا بیامرز ما که اینطور نبود٬مرا که می دید می گفت ما ما...!


..چقدر بلندحرف می زنی با آن صدای روح خراشت وچقدرزشت راه می روی باآن اندام قناست!کاش علاوه بر آن چهار زبانی که بلد بودی٬فارسی هم می دانستی تا حالیت می شد که سر خزینه نشسته ای خواهر!


..وحالادیگردیراست برای برگرداندن آب رفته به جوی٬ فقط خواستم از پدرت تشکر کنم بابت انتخاب اسمت٬ چه اسم با مسمایی داری "ان"!


بخش هایی از کتاب "از بن تا بن" بااندکی تصرف وتلخیص


ان(= Ann)

آیا می دانید که:

دیو به معنی خدا در نزد هندواروپایی ها بوده است و می باشد؛ اما،در ایران هم زمان با آغاز دوره مزدسنی (دین پیامبر ایرانی،زرتشت،) رهبران مذهب نوین این خدایان باستان هندواروپایی را نشان شرک واهریمن تصویر کردند.با توجه به این که در هندوستان این تغییر دین پیش نیامد خدایان باستان همچونان محترم شمرده شده اند که بزرگ ترین این خدایان، ایندیرا می باشد.برخی ریشه نام مازندران را آمیخته‌ای از ماز به معنی بزرگ و نیز میانه ،ایندیرا و ان پسوند مکان حدس زده‌اند و در نتیجه مازیندیران را به معنی جایگاه دیو بزرگ ،ایندیرا، می دانند. گواه آن را هم این موضوع شاهنامه دانسته‌اند که در آن از مازندران به عنوان جایگاه دیو سفید نام برده است و نیز ایندیرا را کوهی دانسته است در میانه این سرزمین. بر پایه همین موضوع ملک الشعراءبهار بیت زیر را سروده است:

ای دیو سپید پای در بند            ای گنبد گیتی ای دماوند

دراین دنیای پراز بی عدالتی، زمان تنها سرمایه ای است که به مقدار برابر بین همه تقسیم شده و۲۴ ساعت یکی از ۲۴ ساعت دیگری بیشتر نیست!