عهد ها و قولها

آخرین لحظات سال 84 در حال سپری شدنه. یه نگاه به آنچه در این سال انجام دادم می کنم، ب عهد ها و قولهایی که اول سال با خودم گذاشتم فکر می کنم، تو ذهنم یه کارنامه درست می کنم و معدل نمره های کارنامه رو می گیرم. تو این فکرم که چند دقیقه بعد سال جدید شروع می شه و دوباره قول و قرارهای جدید. اما این بار می خوام یه عهد نو با خودم ببندم که پایان سال جدید وقتی معدل کارناممو حساب می کنم از مال امسالی بهتر باشه.

برنامه ریزی

آدم هر چقدر برنامه ریز خوبی باشه نمی تونه مطمئن باشه که رو برنامه ای که ریخته بتونه بره جلو. نمونش تعطیلات نوروزی من. هفته قبل روزای شنبه و یکشنبه آخر سال رو مرخصی گرفتم و رفتم واسه ۲۴ اُم بلیط گرفتم که برم خونه. دیشب تورج زنگ زد که باید به مدت حداقل یه هفته بری ماموریت. اینم از عید امسالمون. هر چند به قول شهرام چنین فرصتهایی کم گیر آدم میاد که شبه عیدی با خودش خلوت کنه اما شب عید کنار خانواده نبودن خیلی اعصاب خوردکنه. خلاصه اینکه رو برنامه ای که واسه خودتون تنظیم می کنین زیاد حساب نکنین چون هر لحظه احتمال داره درست از آب در نیاد.

پیشاپیش سال ۱۳۸۵ رو  هم به همه تبریک می گم و امیدوارم سال خوبی برای همه باشه.

تا لحظه آغاز عید نوروز 1385، 6 روز و 5 ساعت و 39 دقیقه و 9 ثانیه باقی مانده است.

جملات قصار

تا حالا شده به جملات قصاری که پشت اتوبوسها یا کامیون ها نوشته می شه دقت کنین. من دیروز تو اتوبوس اصفهان به علت داشتن وقت اضافی در حال مشاهده مناظر کویری تکراری چند تا از این جملات رو هم که جالب بودن یادداشت کردم.

اولیش:

بیستون را عشق کند    شهرتش فرهاد برد

۲- بیای دنبالم گرفتار میشییا

۳- شاگردم خوابه بوق نزن!!

وخلاصه اینکه پشت یه خاور قراضه این نوشته شده بود: خزانم را نبین من هم بهاری داشتم.

راستی شما اگه یه کامیون داشتین پشتش چی می نوشتین؟ 

اُجت

تو کلاس زبانی که با ابراهیم میرم یه آقایی هست به اسم حجت که اسمش اُجت خونده می شه. امروز تو کلاس درس شمارش اعداد بود. استاد داشت درس می داد که مثلا ۱۰۰ میشه اینَ ۱۰۰۰ میشه این و الی آخر که اُجت یهو گفت خارجیها هم مثه ما بینهایت تا عدد دارن؟

این لینک جالب رو هم ببینید

http://andreas.id.au/mirrors/snakeroo

سلام

ما آمدیم.

آمدیم تا طرحی نو در اندازیم. :-)

برای شروع این متن جالب رو بخونید.

دو روز مانده به پایان جهان، تازه فهمید که هیچ زندگی نکرده است.
تقویمش پر شده بود و تنها دو روز خط نخورده باقی مانده بود. پریشان شد و آشفته و عصبانی.
نزد خدا رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد. داد زد و بد و بیراه گفت،خدا سکوت کرد. آسمان و زمین را به هم ریخت، خدا سکوت کرد. جیغ زد و جار و جنجال راه انداخت،خدا سکوت کرد. به پر و پای فرشته و انسان پیچید،خدا سکوت کرد. کفر گفت و سجاده دور انداخت، خدا سکوت کرد. دلش گرفت و گریست و به سجاده افتاد، خدا سکوتش را شکست و گفت: عزیزم اما یک روز دیگر هم رفت. تمام روز را به بد و بیراه و جار و جنجال از دست دادی. تنها یک روز دیگر باقیست. بیا و لااقل این یک روز را زندگی کن.
لابه لای هق هقش گفت: اما با یک روز... با یک روز چه کار می توان کرد...
خدا گفت: آن کس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند، گویی که هزارسال زیسته است و آنکه امروزش را در نمی یابد، هزار سال هم به کارش نمی آید.
و آن گاه سهم یک روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت: حالا برو و زندگی کن.
او مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد که در گودی دستانش می درخشید. اما می ترسید حرکت کند، می ترسید راه برود، می ترسید زندگی از لای انگشتانش بریزد. قدری ایستاد... بعد با خودش گفت: وقتی فردایی ندارم، نگه داشتن این زندگی چه فایده ای دارد، بگذار این یک مشت زندگی را مصرف کنم.
آن وقت شروع به دویدن کرد. زندگی را به سر و رویش پاشید، زندگی را نوشید و زندگی را بویید و چنان به وجد آمد که دید می تواند تا ته دنیا بدود، می تواند بال بزند، می تواند پا روی خورشید بگذارد. می تواند... او در آن یک روز آسمان خراشی بنا نکرد، زمینی را مالک نشد، مقامی را به دست نیاورد اما... اما در همان یک روز دست بر پوست درخت کشید. روی چمن خوابید. کفش دوزکی را تماشا کرد. سرش را بالا گرفت و ابرها را دید و به آنهایی که نمی شناختندش سلام کرد و برای آنها که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد.
او در همان یک روز آشتی کرد و خندید و سبک شد، لذت برد و سرشار شد و بخشید، عاشق شد و عبور کرد و تمام شد. او همان یک روز زندگی کرد اما فرشته ها در تقویم خدا نوشتند، امروز او در گذشت، کسی که هزار سال زیسته بود.