قدیم ها:سالی یک بار پلو آن هم شب سال نو!
جدیدا:سالی یک ایمیل آن هم شب سال نو!
ما به این یک بارهم راضی هستیم.
روزی یک گلفروش در آلمان به یک آرایشگاه رفت.بعد از اصلاح خواست که مزد آرایشگر را بپردازد. آرایشگر گفت که من پول قبول نمی کنم. این را به عنوان یک وظیفه اجتماعی انجام دادم.گلفروش خوشحال شد٬ از او تشکر کرد و رفت.فردای آن روز که آرایشگر به آرایشگاه آمد با یک کارت تبریک و چندین شاخه رز مواجه شد.
یک روز دیگر یک پلیس به آرایشگاه رفت و مثل گلفروش بعد از اصلاح خواست که مزد آرایشگر را بپردازد. آرایشگر گفت که من پول قبول نمی کنم.این را به عنوان یک وظیفه اجتماعی انجام دادم.پلیس خوشحال شد٬ از او تشکر کرد و رفت. فردای آن روز که آرایشگر به آرایشگاه آمد بایک کارت تبریک و چندین اسکناس مواجه شد.
چند روز بعد یک ایرانی به آرایشگاه رفت و مثل گلفروش و پلیس بعد از اصلاح خواست که مزد آرایشگر را بپردازد. آرایشگر گفت که من پول قبول نمی کنم.این را به عنوان یک وظیفه اجتماعی انجام دادم.ایرانی خوشحال شد و رفت .فکر می کنید فردای آن روز چه اتفاقی افتاد؟
کمی فکر کنید...
بیشتر...
به روش ایرانی فکر کنید...
...
چندین ایرانی با ب.ام.و منتظرکوتاه کردن مجانی مو بودند!!!
"از همان روز اولی که پایم به دفتر باز شد، گوشی دستم آمد. همان روز که مثل آدم آهنی سر جایم ایستاده بودم و نمیدانستم با دستهایم چه کار کنم؛ که آمدی و خب، آنها حسابهایی بودند که باید بررسی میکردم؛ و شک نداشتم هر کسی را راهنمایی نمیکنی. و یک روز دیگر بود که توی خیابان علف زیر پایم سبز شده بود و سر و کلهی تو با ماشین ماتیزت پیدا شد و با کمال خوشحالی سوارم کردی تا سر خیابان؛ و بقیهی راه را شرمنده مسیرت نمیخورد؛ و من میدانستم این کارت به خاطر حفظ شأن و احترام خودم بوده؛ و چهقدر آن روز از فهمیدگیات کیف کردم. و حتا روز ولنتاین هم یادم هست که ساعت یک از شرکت رفتی و پنج برگشتی؛ و حتماً کار داشتی نه قرار؛ و چه روز خوبی بود، چون قطعاً برگشته بودی که مرا ببینی. و چه خوب بود داد زدنهایت وقتی تمام محاسباتم اشتباه بود و معلوم نبود برای چه حقوق میگیرم؛ و میدانستم داد و فریادهایت هم از روی علاقهات به پیشرفت من است. من هم کم نمیگذاشتم البته؛ مانتوی گشاد میپوشیدم و آرایش نمیکردم که حواست پرتِ زیبایی من نشود.
و آن شنبهای هم که بچههای دفتر را جمع کردی تا بگویی آقا داماد شدهای؛ چهقدر بزرگوار بودی، به نظرت من آنقدرخوب و دستنیافتنی بودم که نمیخواستی زندگیام را خراب کنی.
و شب عروسیات، که چهقدر در تمام طول مجلس حواست پی من بود؛ و البته چهقدر خوب که تشریف آورده بودم به عروسی شما؛ و آخر سر که سوار ماشین میشدید که بادا بادا مبارک بادا؛ لابد داشتم گریه میکردم؛ اما چون نمیخواستم هوایی بشوی، رویم را برگرداندم."
نویسنده: فرزانه سالمی
خدایا این چه دنیاییست که غنی مروارید در کف و فقیر آب مروارید در چشم دارد؟؟!!
هفته پیش می بایست به یک ماموریت دو روزه می رفتیم.در این سفرتوفیق همراهی علی براتی که عمری را در سفرهای اداری سپری کرده و در حال شکستن رکورد مارکو پلو می باشد نصیبم شد.به علت نبودن بلیط اهواز؛ به شیراز رفتیم و از آنجا با راننده به سمت مقصد به راه افتادیم.مسیر بسیار زیبایی بود؛سر سبز و بکر که با مقدار زیادی چاشنی فقر در آمیخته بود. راننده هم آدم ساکت و محتاطی بود. در ابتدای مسیر رادیو را روشن کرد و ما مجبوربودیم به برنامه های متنوعی از قبیل کارو کارگر؛گفتگوی خانواده؛تفسیر سیاسی روز؛دعای روز دوشنبه ؛سخنرانی حجه الاسلام والمسلمین و.... غیره گوش فرا دهیم تا اینکه بعد از دو ساعت برنامه آواها و نواها با یک موسیقی زیبا شروع شد . من هم که از آهنگ خوشم آمده بود دست به گناه کبیره ای زدم و بدون اجازه آقای راننده صدای رادیو را اندکی زیاد کردم که این امر بر ایشان گران آمد و با چشم غره ای خفیف فورا رادیو را خاموش کرد!
فردای آنروز راننده دیگری با ما بود که بر عکس اولی لا ینقطع از هر دری حرف می زد و جابلقا را به جابلسا؛ری را به رم و بِن را به بُن وصل می کرد. هر جا هم که می رفتیم دنبال ما می آمد تا اینکه یک جا من از ایشان خواستم ما را با مسوول مربوطه تنها بگذارد. این امر نیز بر ایشان بسیار برخورد کرد به نحوی که تا آخر روز لام تا کام چیزی نگفت.
روز آخر هم به شیراز رفتیم. شیراز طبق معمول زیبا و دوست داشتنی بود. بر حسب اتفاق علیرضا آزادگان را با شمایلی جدید آنجا دیدیم. آلبته این شمایل جدید باعث نمی شد که او ما را از عنایات خاص! خود محروم سازد. در خاتمه نیز با یک صحنه بسیار مهیج ؛فرهنگی و به قول علیرضا با کیفیت عالی "قمه کشی" مواجه شدیم که حقیربه علت مسایل یزدی- امنیتی به سرعت صحنه را ترک کردم .علاقه مندان می توانند برای دانستن جزییات بیشتر در این زمینه به آقایان براتی و یا آ زادگان مراجعه نمایند.
۳ ماه پیش که یکی از دانشجویان مصری کارش را شروع کرده بود٬ به عنوان هدیه یک بشقاب مسی بزرگ حاوی تصویری از مصر باستان به استاد بزرگ(رییس انستیتو) تقدیم کرده بود.استاد هم به رسم مالوف خارجی ها تشکر کرد بود وکلی هم nice nice گفته بود اما بعدا به منشی امر فرموده بود که آنرا از اتاقش خارج کنند!خلاصه سمبل یکی از ارکان تمدن بشری هم دست به دست گشته بود تا در آخردر زیر زمین ماوی گرفته بود... دیروز بنا به دلایلی عذر آقای مصری را خواستند و در ضمن اینکه عکس یادگاری می گرفتند بشقاب را به صاحب اصلی برگرداندند!!!!!
با وجود اینکه اوآدم نچسبی بود و همه از جمله من از وجودش در عذاب بودیم اما من این رفتار را بسیار زشت وخارج از عرف دیپلماتیک دیدم و آنرا (البته در دلم )محکوم کردم!توهین که شاخ و دم ندارد٬انتظار هم دارند که به نژاد پرستی متهم نشوند!
سکوت خاصی بر ما حکمفرما شده بود...به بهانه خرید دوربین دیجیتال سرصحبت را بازکردم..و ازاو٬ که متخصص خرید اینترنتی و ای بی و...است٬ خواستم که برای من یک عدد دوربین سونی بخرد.
پرسید :چرا سونی؟
گفتم: چرا که نه،مارک خوبیه و تو ایران هم شناخته شده است.
گفت: فکر نمی کردم توی ایران دوربین دیجیتال هم باشه!!!
آخه شتر و بیابون که ...
حرفش رو قطع کردم و گفتم: ببخشید فکر می کنم شما ایران رو با عربستان اشتباه گرفتید!
گفت: برای ما اروپایی ها همشون یکی هستن!!!!!
خود به خود یاد سیاوش(متاله) و فرهنگ 2500 ساله وداریوش وکوروش وسپندار مذگان... و...آخرش هم این بیت سعدی افتادم:
زبان بریده به کنجی نشسته صم بکم
به از کسی که نباشد زبانش اندر حکم
پارسی را پاس بداریم ما هم معضلی شده !توی این همه کلمه هم قرعه به نام "کامپیوتر" بیچاره در اومده!
به این متن که فراخوان مقاله برای یک همایش علمیه!! توجه کنید:
"محققان می توانند مقاله (های) خود را فقط به یکی از دو روش زیر ارسال نمایند:
الف) ارسال الکترونیکی فایل رایانه ای حاوی چکیده و متن کامل مقاله(ها) که با استفاده از نرم افزارWord2000 یا ورژن بالاتر این نرم افزار تایپ شده باشد به همراه فرم تکمیل شده ثبت نام و تصویر اسکن شده از فیش واریز مبلغ ثبت نام را به صورت یک فایل ضمیمه به آدرس: ...
ب)..."
همه این ها به جز شمردن کلمات عربیه!اونا رو هم که بگیریم دیگه ... میمونه؟!همه کارامون از اساس لنگ میزنه!!