۱۰۰ عدد بستنی

قبل از عید صحبت از این بود که سعید ممکن است برای ماموریت درست موقع عید روی سکوی سروش باشد.من که فکر نمی کردم این اتفاق بیفتد به سعید گفتم که اگر شب عید تو روی سکو بودی من صد عدد بستنی به تو می دهم.از شانس سعید این مامور شرکت شل هم مثل ماشین جهانگردی سالی یک بار میاد ایران اون هم درست شب عید(البته من اصلا قصد جسارت به آقا سعید آقا و مقایسه ایشون با مورچه خوار رو ندارم).سعید مجبور شد که درست در ایام عید یک هفته ای روی سکو باشه و با خودش خلوت کنه(بعدا با توجه به عکسها یی که دیدم معلوم شد که سعید جان تو این مدت بدجوری با خودش و جوجه کباب و باربکیو و ... خلوت کرده بود) و من هم باید ۱۰۰ تا بستنی رو می خریدم.خریدن بستنی ها در ۸ فاز صورت گرفت که امروز آخرین فاز اون تمام شد. نکته جالب بستنی ها این بود که من ۱۰۰ تا بستنی رو به سعید باخته بودم ولی بایستی تقریبا به نصف واحد جواب پس می دادم. هر کی بعد از ناهار هوس دسر می کرد یه سیخی به من می زد که برو بستنی بخر.باز صد رحمت به علی نادری که می گفت پول بستنی رو بده من خودم میگیرم. تورج هم که بستنی ها خیلی بهش مزه داده بود به سعید گفت که از این به بعد هر ماموریتی که خواستی بری باید اول تو برگ ماموریتت تعداد بستنی هایی رو که قراره بگیری بنویسی تا من اونو امضا کنم!

ما و نانوایی

ابراهیم:" سعید این آرد چی شد؟"
سعید: "ساکت باش ابله ."
علیرضا:" نه با اون آرد اصلا نمیشه نون درست کرد چون ابراهیم رو کیسه اش نشسته بود."
تورج تو صف نون:" پس این نون چی شد ؟ اگه تا 5 ثانیه دیگه حاضر نشه اسماتون رو تو بدان مینویسم و میزنم پشت شیشه."
ابراهیم:" تقصیر من چیه آرد رو باید بدن به من تا من تحویل بگیرم؟"
بلاخره آرد میاد. علی که تازه صبحانه اش رو خورده وارد نونوایی میشه.
علی: "خوبه هاااا."
همه برق از چشاشون می پره .
علی ادامه میده:" این آردها منو یاد مرگ موشی میندازه که اون پیرزن موقع خود کشی خورده بود و بعد دل و روده اش ریخته بود بیرون."
در این لحظه علیرضا با سرعت در حالی که جلو دهنش رو گرفته از نونوایی خارج میشه.
تورج به علیرضا میگه: "پس چی شد؟"
علیرضا هم تندی میگه:" باشه."
سعید میخواد خمیر درست کنه. رو به ابراهیم میگه:" پس این آب چی شد؟"
ابراهیم : "ساکت باش ایدیوت."
حالا از 5 ثانیه تورج یک ساعت و 10 دقیقه و 25 ثانیه گذشته.
تورج:" اگه تا 3 ثانیه دیگه نون درست نشه هر 4 تاییتون رو میندازم تو تنور."
علیرضا نیست.پس میشه بدون دستکش هم خمیر را ورز داد. علی تنور را روشن کرده. بسلامتی اولین نون رو توتنور میزنه. حالا تورج به روش های فیزیکی متوسل شده چون از اون 3 ثانیه مهلت 20 دقیقه و 15 ثانیه اش گذشته...
بالاخره سعید نون خوش عطر و برشته را از تنور در میاره. اشک شوق توچشمای تورج جمع میشه. ابراهیم دستاشو میشوره و یادش میاد که دیشب باید حموم میرفته. علیرضا ماسک سفید بهداشتیشو بر میداره و آماده میشه که از اون نون بخوره. علی هم با صدای بلند میگه :"خوبه هاااا نون بربریه هاااااا"

قابل توجه اونایی که میگن ما عرضه اداره یک نونوایی رو هم نداریم

بد شانسی!

امروز بر خلاف معمول دیراز خواب بیدار شدم تا دوش بگیرم و یک چیزی بخورم شد ساعت ۷:۱۵سریع خودم را رساندم به استگاه اتوبوس؛اتوبوس در هاله ای از دود (نه نور!) گم شده بود .کمی منتظر ماندم تا راه بیفته اما دعوایی بین مغازه دار و راننده افتاده بود؛مغازه دار شاکی بود وداد می زد که چرا این لگن را اینجا پارک کردی و مدام به اتوبوس لگد می زد.راننده هم خیلی ریلکس بهش می گفت شماره اتوبوس رو بردار و با روابط عمومی تماس بگیر!!!!خلاصه اتوبوس با سلام و صلوات راه افتاد و بعد از ۲ ایستگاه خاموش شد!(لازم به ذکر است که روی اتوبوس جمله قشنگی نقش بسته بود:سوخت پاک هوای پاک!!!)

چند تا نکته هم در مورد فرهنگ اتوبوس سوار شدن ما ایرانی ها بگم و تمام:

-خیلی ها بخاطر افت کلاس سوار اتوبوس نمی شوند!و همیشه هم از ترافیک می نالند.

-بعضی ها حق دیگران را رعایت نمی کنند و علاوه بر خودشون کیف جادارشونم می گذارن روی صندلی(وای  به روزی که طرف چاق هم باشه!)

-خیلی ها فقط به فکر خودشون هستند و به محض اینکه یه جای خوب پیدا می کنند حاضر نیستند کمی جابجا شن تا یکی دیگه هم جاش بشه!

- یادگاری ها؛شعارهاو تبلیغات جالبی را می شود روی صندلی ها دید.همینطور بحث های داغ سیاسی و مناظره!

راستی خوب شد اتوبوس ساخته شد وگرنه من در مورد چی باید پست می نوشتم:

دستت چو نمی رسد به ماشین       دریاب اتوبوس واحد{ی} را

 

اون پایین

خودم را برای یک ترافیک سنگین برای رسیدن به نمایشگاه کتاب آمده کرده بودم و چاره ای هم نبود. امّا تاکسی تقریبا همه راه را بدون ترافیک رفت اون هم چون از کوچه پس کوچه های کنار بزرگراه چمران رفتیم. از درب خیابان سئول وارد نمایشگاه شدم. جمعه و نمایشگاه. خودتون باید حدس بزنید که چه جمعیتی برای بزرگترین جشن کتاب ایران خواهند آمد.
امسال نه برای خرید تست کنکور و نه به قصد کتاب زبان آمده بودم. سالن 38 اولین سالنی بود که دیدم.سالن کتابهای کودک و نوجوان. هیچ سالی به این سالن نیامده بودم. وارد شدم. بچه های قد و نیم قدی که در میان جمعیت آدم بزرگها اون پایین دنبال پدر مادرهاشون میرفتند در چشمهای بیشترشان برق هیجان را می دیدی و خیلی ها هم کلافه از این شلوغی. نشستم تا هم قد اونها بشم. نه, طفلکی ها اینجا که همش پای آدمها را می بینی و پایه میزها و کاغذهایی که روی زمین افتادند. بلند شدم. اصلا قابل تحمل نبود. چند قدم تندتر برداشتم انگار به چیزی خوردم پایین رو نگا کردم یک پسر بچه کوچولو دستش رو جلو صورتش گرفته بود. متوقف شدم نشستم و دستی به سرش کشیدم و با لبخندی ازش معذرت خواستم.
حالا دیدم. چیزی که اون موقع که نشستم ندیدم. بچه های قد و نیم قد دیگه ای که پای آدم بزرگها رو می دیدند. صبر کن اینجا باید بیشتر مواظب پایین باشی. تمام سالن رو سر به زیر رفتم.

اتوبوس جهان گردی

ساعت ۱۰ جلسه شروع می شد. به ساعتم یه نگاهی انداختم. ۱۰:۰۵. یه نیم ساعتی تا محل برگزاری جلسه راهه. خیال کرده بودم جلسه بعدازظهربرگزار میشه.

با سرویس تاکسیرانی اداره حرکت کردیم. آقای راننده که انگار سمندشو تازه از کارخانه تحویل گرفته بود. می خواست ماشینشو آب بندی کنه. بیشتر از ۵۰ تا تو بزرگراه نمی رفت. ماشینای عقبی با بوق و چراغ ما رو بدرقه می کردند.

رسیدیم سر کوچه. از سرکوچه تا ساختمان برگزاری جلسه حدود یک مایلی راهه. سرکوچه یه تراکتور!!!!!!! داره خیلی ریلکس کندتر از لاکپشت حرکت می کنه. من تو این چندین سالی که تو تهران بودم تراکتور تو شهر ندیده بودم چه برسه به اون لحظه و اون مکان.

یاد کارتون مورچه و مورچه خوار و اون اتوبوس جهان گردی افتادم. می گن اتفاقات ناخواسته پشت سر هم پیش میان. یکی می گفت اگه رو یه تکه نون مربا بمالی بعد نون رو بندازی هوا و بذاری که بیفته زمین مطمئن باش از طرفی که مربا مالیدی رو زمین می افته.

PS: زیادم به جلسه دیر نرسیدم 

داستانک

صحنه اول: صف تاکسی کنار پسری ایستاده ام خانم جوانی بعد از من می ایستد با شالی نازک و مانتویی چسبان.23 تا 25 سال.
صحنه دوم: بلاخره تاکسی آمد یک نفر جلو نشست و آن پسر عقب و بعد من آن خانوم هم آخرین نفر سوار شد.
صحنه سوم: خسته بودم ساعت را نگاه می کردم و به انبوه ماشینهایی که آرام آرام در اتوبان مدرس حرکت میکردند سرم را عقب دادم و چشمهایم را بستم یک برخورد بر شانه راستم احساس کردم و بلافاصله عقب کشیده شدن آن. نگاهی به راست انداختم. دخترک انگار که پهلوی یک جذامی نشسته باشد محکم خودش را به در چسبانده بود طوری که یک نفر دیگر هم بین ما جا میشد.
صحنه چهارم: نیمه راه مدرس, به راننده گفتم: ممنون هر جا شد پیاده میشم. غرولند کنان و باسختی به کناری کشید.
صحنه آخر: آرام آرام در کنار بزرگراه قدم میزنم ماشین گشت انتظامی از کنارم می گذرد...

 -کوتاه ۳

دوستی نوشته بود: بار خدایا آنچه لیاقت ماست همینی هست که هست، پس آنچه شایسته خدایی توست آن عطایمان فرما

باران

بارون شدیدی در حال باریدن. ناخودآگاه به یاد شعر معروف باز باران دوران دبستان افتادم. خالی از لطف ندیدم که متن کامل شعر رو تو وبلاگ بذارم تا دوران شیرین کودکانه براتون تداعی بشه.

باز باران،
با ترانه،
با گهر های فراوان
می خورد بر بام خانه.

من به پشت شیشه تنها
ایستاده
در گذرها،
رودها راه اوفتاده.

شاد و خرم
یک دو سه گنجشک پر گو،
باز هر دم
می پرند، این سو و آن سو

می خورد بر شیشه و در
مشت و سیلی،
آسمان امروز دیگر
نیست نیلی.

یادم آرد روز باران:
گردش یک روز دیرین؛
خوب و شیرین
توی جنگل های گیلان.

کودکی ده ساله بودم
شاد و خرم
نرم و نازک
چست و چابک

از پرنده،
از خزنده،
از چرنده،
بود جنگل گرم و زنده.

آسمان آبی، چو دریا
یک دو ابر، اینجا و آنجا
چون دل من،
روز روشن.

بوی جنگل،
تازه و تر
همچو می مستی دهنده.
بر درختان میزدی پر،
هر کجا زیبا پرنده.

برکه ها آرام و آبی؛
برگ و گل هر جا نمایان،
چتر نیلوفر درخشان؛
آفتابی.

سنگ ها از آب جسته،
از خزه پوشیده تن را؛
بس وزغ آنجا نشسته،
دم به دم در شور و غوغا.

رودخانه،
با دو صد زیبا ترانه؛
زیر پاهای درختان
چرخ میزد، چرخ میزد، همچو مستان.

چشمه ها چون شیشه های آفتابی،
نرم و خوش در جوش و لرزه؛
توی آنها سنگ ریزه،
سرخ و سبز و زرد و آبی.

با دو پای کودکانه
می دویدم همچو آهو،
می پریدم از لب جو،
دور میگشتم ز خانه.

می پراندم سنگ ریزه
تا دهد بر آب لرزه.
بهر چاه و بهر چاله
می شکستم کرده خاله.

می کشانیدم به پایین،
شاخه های بید مشکی
دست من می گشت رنگین،
از تمشک سرخ و مشکی.

می شندیم از پرنده،
داستانهای نهانی،
از لب باد وزنده،
رازهای زندگانی

هر چه می دیدم در آنجا
بود دلکش، بود زیبا؛
شاد بودم
می سرودم
"روز، ای روز دلارا!
داده ات خورشید رخشان
این چنین رخسار زیبا؛
ورنه بودی زشت و بیجان.

این درختان،
با همه سبزی و خوبی
گو چه می بودند جز پاهای چوبی
گر نبودی مهر رخشان؟

روز، ای روز دلارا!
گر دلارایی ست، از خورشید باشد.
ای درخت سبز و زیبا!
هر چه زیبایی ست از خورشید باشد."

اندک اندک، رفته رفته، ابر ها گشتند چیره.
آسمان گردید تیره،
بسته شد رخساره ی خورشید رخشان
ریخت باران، ریخت باران.

جنگل از باد گریزان
چرخ ها می زد چو دریا
دانه ها ی [ گرد] باران
پهن میگشتند هر جا.

برق چون شمشیر بران
پاره میکرد ابر ها را
تندر دیوانه غران
مشت میزد ابر ها را.

روی برکه مرغ آبی،
از میانه، از کرانه،
با شتابی چرخ میزد بی شماره.

گیسوی سیمین مه را
شانه میزد دست باران
باد ها، با فوت، خوانا
می نمودندش پریشان.

سبزه در زیر درختان
رفته رفته گشت دریا
توی این دریای جوشان
جنگل وارونه پیدا.

بس دلارا بود جنگل،
به، چه زیبا بود جنگل!
بس فسانه، بس ترانه،
بس ترانه، بس فسانه.

بس گوارا بود باران
به، چه زیبا بود باران!
می شنیدم اندر این گوهر فشانی
رازهای جاودانی، پند های آسمانی؛

"بشنو از من، کودک من
پیش چشم مرد فردا،
زندگانی - خواه تیره، خواه روشن -
هست زیبا، هست زیبا، هست زیبا."

ابراهیم جان شرمنده از اینکه کپی پیست این پست زیاد شد.

او هم نقشی داشت...

کتاب ارباب حلقه ها را تمام کردم فیلمش را هم چند وقت پیش دیدم البته به غیر از قسمت دوم. جدا از همه هیجانات و زیباییهای فیلم و صد البته خود کتاب یک بخش از این داستان بیشتر برایم قشنگ آمد.
گولوم شخصیتی است که همواره در تعقیب حاملین حلقه میرود و یک خطر محسوب میگردد چون او به دنبال حلقه است. در چند جای داستان موقعیتی پیش می آید که خواننده با تمام وجود میخواهد که از شر گولوم راحت شود امّا قهرمانان داستان این کار را نمی کنند. آنقدر این خارش عصبی (گولوم) با داستان پیش می آید که در پایان که حامل حلقه (فرودو) دچار وسوسه حلقه میشود با درگیری و کندن انگشت فرودو خود به چاه هلاکت می افتد و حلقه نیز با او نابود میگردد. گندالف در جایی گفته بود : "شاید گولوم هم در نابودی این حلقه ماموریتی دارد."
ما همه چه خوب و چه بد ماموریتی داریم امّا اینکه کداممان کدام ماموریت را بر عهده گرفته ایم یا انتخاب کرده ایم به خودمان بستگی دارد. و همه روزی آن را به پایان خواهیم رساند

-کوتاه 2:
مردم جوری حرف می زنند که همه چیز را می دانند امّا اگر جرات کنی که یک سوال بپرسی آنها هیچ چیز نمی دانند.

بخشی از "11 دقیقه" نوشته: پاولو کویلو

استقلال

-بالاخره پس از هفته ها هیجان؛ استقلال اول شد. طرفداردوآتشه نیستم و اصلا هم موقع تماشای بازی هیجانی نمی شوم اما دیروز سعید خوابش برده بود و با صدای داد من بعد از گل سوم بیدار شد!!!سعید جان شرمنده این به اون صدای پیانو در!!!!!!(اصلا عمدی نبود!)

حاشیه های بازی هم جالب بود:

گلزن برق بعد از زدن گل؛ عنایتی را بغل کرد!!!

قلعه نویی عصبی به نظر می رسید.

بازی دیروز یک تماشاگر ویژه هم داشت که برای اقامه نماز شکر آمده بود!

-من هم حرفهای سعید را در مورد دکترحقیقت تایید می کنم.ایشان باید بجای مهندسی؛ پزشکی می خواندند!!به نظر من هرکس روش ایشان را در زندگی پیش بگیردیا اصلا مریض نخواهد شد یا اگر هم شد مرض اعصاب و روان خواهد گرفت!!!

-