امروز بر خلاف معمول دیراز خواب بیدار شدم تا دوش بگیرم و یک چیزی بخورم شد ساعت ۷:۱۵سریع خودم را رساندم به استگاه اتوبوس؛اتوبوس در هاله ای از دود (نه نور!) گم شده بود .کمی منتظر ماندم تا راه بیفته اما دعوایی بین مغازه دار و راننده افتاده بود؛مغازه دار شاکی بود وداد می زد که چرا این لگن را اینجا پارک کردی و مدام به اتوبوس لگد می زد.راننده هم خیلی ریلکس بهش می گفت شماره اتوبوس رو بردار و با روابط عمومی تماس بگیر!!!!خلاصه اتوبوس با سلام و صلوات راه افتاد و بعد از ۲ ایستگاه خاموش شد!(لازم به ذکر است که روی اتوبوس جمله قشنگی نقش بسته بود:سوخت پاک هوای پاک!!!)
چند تا نکته هم در مورد فرهنگ اتوبوس سوار شدن ما ایرانی ها بگم و تمام:
-خیلی ها بخاطر افت کلاس سوار اتوبوس نمی شوند!و همیشه هم از ترافیک می نالند.
-بعضی ها حق دیگران را رعایت نمی کنند و علاوه بر خودشون کیف جادارشونم می گذارن روی صندلی(وای به روزی که طرف چاق هم باشه!)
-خیلی ها فقط به فکر خودشون هستند و به محض اینکه یه جای خوب پیدا می کنند حاضر نیستند کمی جابجا شن تا یکی دیگه هم جاش بشه!
- یادگاری ها؛شعارهاو تبلیغات جالبی را می شود روی صندلی ها دید.همینطور بحث های داغ سیاسی و مناظره!
راستی خوب شد اتوبوس ساخته شد وگرنه من در مورد چی باید پست می نوشتم:
دستت چو نمی رسد به ماشین دریاب اتوبوس واحد{ی} را
ساعت ۱۰ جلسه شروع می شد. به ساعتم یه نگاهی انداختم. ۱۰:۰۵. یه نیم ساعتی تا محل برگزاری جلسه راهه. خیال کرده بودم جلسه بعدازظهربرگزار میشه.
با سرویس تاکسیرانی اداره حرکت کردیم. آقای راننده که انگار سمندشو تازه از کارخانه تحویل گرفته بود. می خواست ماشینشو آب بندی کنه. بیشتر از ۵۰ تا تو بزرگراه نمی رفت. ماشینای عقبی با بوق و چراغ ما رو بدرقه می کردند.
رسیدیم سر کوچه. از سرکوچه تا ساختمان برگزاری جلسه حدود یک مایلی راهه. سرکوچه یه تراکتور!!!!!!! داره خیلی ریلکس کندتر از لاکپشت حرکت می کنه. من تو این چندین سالی که تو تهران بودم تراکتور تو شهر ندیده بودم چه برسه به اون لحظه و اون مکان.
یاد کارتون مورچه و مورچه خوار و اون اتوبوس جهان گردی افتادم. می گن اتفاقات ناخواسته پشت سر هم پیش میان. یکی می گفت اگه رو یه تکه نون مربا بمالی بعد نون رو بندازی هوا و بذاری که بیفته زمین مطمئن باش از طرفی که مربا مالیدی رو زمین می افته.
PS: زیادم به جلسه دیر نرسیدم
صحنه اول: صف تاکسی کنار پسری ایستاده ام خانم جوانی بعد از من می ایستد با شالی نازک و مانتویی چسبان.23 تا 25 سال.
صحنه دوم: بلاخره تاکسی آمد یک نفر جلو نشست و آن پسر عقب و بعد من آن خانوم هم آخرین نفر سوار شد.
صحنه سوم: خسته بودم ساعت را نگاه می کردم و به انبوه ماشینهایی که آرام آرام در اتوبان مدرس حرکت میکردند سرم را عقب دادم و چشمهایم را بستم یک برخورد بر شانه راستم احساس کردم و بلافاصله عقب کشیده شدن آن. نگاهی به راست انداختم. دخترک انگار که پهلوی یک جذامی نشسته باشد محکم خودش را به در چسبانده بود طوری که یک نفر دیگر هم بین ما جا میشد.
صحنه چهارم: نیمه راه مدرس, به راننده گفتم: ممنون هر جا شد پیاده میشم. غرولند کنان و باسختی به کناری کشید.
صحنه آخر: آرام آرام در کنار بزرگراه قدم میزنم ماشین گشت انتظامی از کنارم می گذرد...
-کوتاه ۳
دوستی نوشته بود: بار خدایا آنچه لیاقت ماست همینی هست که هست، پس آنچه شایسته خدایی توست آن عطایمان فرما
بارون شدیدی در حال باریدن. ناخودآگاه به یاد شعر معروف باز باران دوران دبستان افتادم. خالی از لطف ندیدم که متن کامل شعر رو تو وبلاگ بذارم تا دوران شیرین کودکانه براتون تداعی بشه.
باز باران،
با ترانه،
با گهر های فراوان
می خورد بر بام خانه.
من به پشت شیشه تنها
ایستاده
در گذرها،
رودها راه اوفتاده.
شاد و خرم
یک دو سه گنجشک پر گو،
باز هر دم
می پرند، این سو و آن سو
می خورد بر شیشه و در
مشت و سیلی،
آسمان امروز دیگر
نیست نیلی.
یادم آرد روز باران:
گردش یک روز دیرین؛
خوب و شیرین
توی جنگل های گیلان.
کودکی ده ساله بودم
شاد و خرم
نرم و نازک
چست و چابک
از پرنده،
از خزنده،
از چرنده،
بود جنگل گرم و زنده.
آسمان آبی، چو دریا
یک دو ابر، اینجا و آنجا
چون دل من،
روز روشن.
بوی جنگل،
تازه و تر
همچو می مستی دهنده.
بر درختان میزدی پر،
هر کجا زیبا پرنده.
برکه ها آرام و آبی؛
برگ و گل هر جا نمایان،
چتر نیلوفر درخشان؛
آفتابی.
سنگ ها از آب جسته،
از خزه پوشیده تن را؛
بس وزغ آنجا نشسته،
دم به دم در شور و غوغا.
رودخانه،
با دو صد زیبا ترانه؛
زیر پاهای درختان
چرخ میزد، چرخ میزد، همچو مستان.
چشمه ها چون شیشه های آفتابی،
نرم و خوش در جوش و لرزه؛
توی آنها سنگ ریزه،
سرخ و سبز و زرد و آبی.
با دو پای کودکانه
می دویدم همچو آهو،
می پریدم از لب جو،
دور میگشتم ز خانه.
می پراندم سنگ ریزه
تا دهد بر آب لرزه.
بهر چاه و بهر چاله
می شکستم کرده خاله.
می کشانیدم به پایین،
شاخه های بید مشکی
دست من می گشت رنگین،
از تمشک سرخ و مشکی.
می شندیم از پرنده،
داستانهای نهانی،
از لب باد وزنده،
رازهای زندگانی
هر چه می دیدم در آنجا
بود دلکش، بود زیبا؛
شاد بودم
می سرودم
"روز، ای روز دلارا!
داده ات خورشید رخشان
این چنین رخسار زیبا؛
ورنه بودی زشت و بیجان.
این درختان،
با همه سبزی و خوبی
گو چه می بودند جز پاهای چوبی
گر نبودی مهر رخشان؟
روز، ای روز دلارا!
گر دلارایی ست، از خورشید باشد.
ای درخت سبز و زیبا!
هر چه زیبایی ست از خورشید باشد."
اندک اندک، رفته رفته، ابر ها گشتند چیره.
آسمان گردید تیره،
بسته شد رخساره ی خورشید رخشان
ریخت باران، ریخت باران.
جنگل از باد گریزان
چرخ ها می زد چو دریا
دانه ها ی [ گرد] باران
پهن میگشتند هر جا.
برق چون شمشیر بران
پاره میکرد ابر ها را
تندر دیوانه غران
مشت میزد ابر ها را.
روی برکه مرغ آبی،
از میانه، از کرانه،
با شتابی چرخ میزد بی شماره.
گیسوی سیمین مه را
شانه میزد دست باران
باد ها، با فوت، خوانا
می نمودندش پریشان.
سبزه در زیر درختان
رفته رفته گشت دریا
توی این دریای جوشان
جنگل وارونه پیدا.
بس دلارا بود جنگل،
به، چه زیبا بود جنگل!
بس فسانه، بس ترانه،
بس ترانه، بس فسانه.
بس گوارا بود باران
به، چه زیبا بود باران!
می شنیدم اندر این گوهر فشانی
رازهای جاودانی، پند های آسمانی؛
"بشنو از من، کودک من
پیش چشم مرد فردا،
زندگانی - خواه تیره، خواه روشن -
هست زیبا، هست زیبا، هست زیبا."
ابراهیم جان شرمنده از اینکه کپی پیست این پست زیاد شد.
-بالاخره پس از هفته ها هیجان؛ استقلال اول شد. طرفداردوآتشه نیستم و اصلا هم موقع تماشای بازی هیجانی نمی شوم اما دیروز سعید خوابش برده بود و با صدای داد من بعد از گل سوم بیدار شد!!!سعید جان شرمنده این به اون صدای پیانو در!!!!!!(اصلا عمدی نبود!)
حاشیه های بازی هم جالب بود:
گلزن برق بعد از زدن گل؛ عنایتی را بغل کرد!!!
قلعه نویی عصبی به نظر می رسید.
بازی دیروز یک تماشاگر ویژه هم داشت که برای اقامه نماز شکر آمده بود!
-من هم حرفهای سعید را در مورد دکترحقیقت تایید می کنم.ایشان باید بجای مهندسی؛ پزشکی می خواندند!!به نظر من هرکس روش ایشان را در زندگی پیش بگیردیا اصلا مریض نخواهد شد یا اگر هم شد مرض اعصاب و روان خواهد گرفت!!!
-