دعوت طبیعت

همه چیز داره کوچک تر و کوچک تر میشه. دیگه بزرگیهاشون رو احساس نمی کنی. انگار داری وارد یه جهان دیگه می شی. می رسی به جایی که دیگه چیزی جز سفیدی نمی بینی. احساس خوبی بهت دست می ده. کم کم صدای بال فرشته ها رو می شنوی که مستانه روی تخت های پرقوشون بازی می کنن. نور خورشید هم با پرتو های قشنگش صورتتو قلقلک می ده. به قول سهراب
"و ترا ترسی شفاف فرا می گیرد، در صمیمت سیال فضا خش خشی می شنوی"
(اما کودکی نمی بینی که ازش بپرسی خونه دوست کجاست)
همه دست به دست هم شدن و هم صدا ازت می خوان که بهشون بپیوندی. چشام دعوتشون رو به راحتی اجابت می کنن اما دلم نمی خواد از این همه زیبایی دل بکنم. اما بالاخره دعوت طبیعت اجابت شد و خوابم برد.
چند دقیقه بعد...
...
-"آقا لطفا میز صندلیتون رو واسه پذیرایی آماده کنین"
- چقدر دیگه مونده خانم؟
- تا نیم ساعت دیگه فرود می یایم.
نظرات 1 + ارسال نظر
علی شنبه 9 دی‌ماه سال 1385 ساعت 10:52 ب.ظ http://khoroush.persianblog.com/

آره سعید جان! یه موقع هایی تو زندگی هست که آدم همه چیز رو زیبا میبینه! و البته این یه نشونه خیلی خیلی میمون هست! شاد باشی!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد