ساعت ۱۱ شب اتوبوس به سمت تهران راه افتاد. صندلی اول نشسته بودم و راحت می تونستم جاده رو ببینم. چند تا صندلی تو اتوبوس هنوز خالی بود و راننده می بایست چند جا تو راه توقف می کرد تا بتونه ظرفیتشو تکمیل کنه. درست آخرین شبی بود که تعطیلات تموم می شد و راننده می تونست تقاضای پول بیشتری واسه بلیط ها بکنه. همه تو اتوبوس ساکت بودن و داشتن به یه فیلم خالی بندی هندی نگاه می کردن. منم که حوصله اینجور فیلما رو ندارم ترجیح دادم موسیقی گوش کنم. نزدیکای رودبار که رسیدیم٬ یه مرد جوون و یه زن مسن واسه سوار شدن دست تکون دادن. می شد حدس زد که مادر و پسر بودن. راننده درست جلوی پاشون توقف کرد.
راننده: سلام
مسافر: سلام٬ تهران شی؟ (می ری تهران؟)
راننده: نفری ۳۰۰۰ تومون
مسافر: نارم. فقط ۱۵۰۰ تانم فدهم. (فقط ۱۵۰۰ می تونم بدم)
راننده : نشه٬ فقط ۳۰۰۰ تومون. (نمیشه)
مسافر: ننه بیشیم٬ نتانیم سواره بوهیم. (مادر بریم. نمی تونیم سوار بشیم)
راننده دلش سوخت. به پسره که داشت به مادرش کمک می کرد از اتوبوس پیاده بشه رو کرد و گفت:
اشکال ناره. بایین بوجور. (اشکال نداره٬ سوار شید)
آره واقعا. مرام رو هنوز هم کسانی مثل اون راننده دارند یعنی آدمهایی که خودشون هم کم به این پولها محتاج نیستند
مرام با دلسوزی فرق داره .
سعید جان مرام یعنی اینکه تو پول طرف رو حساب بکنی!!!!!
Hala saeed jan mikhasti gilaki sohbat koni chera ghese sare ham kardi, HUN?
سیاوش باحال بود لول
من نمیدونم ساعت ۱۱شب بیرون سعید جان چی میدیدی؟
اگر یک خورده اصلاحش کنی داستان مینی مالیستی خوبی از آب در میاد.
سعید جون واقاْ داستان تکان دهنده ای بود و آدم رو به یاد فردین مینداخت ولی چه قدر زیباتر و با حالتر می شد اگه خودت یکدفعه بلند می شدی و می گفتی آقا کرایه ی اینا با من و ...