صبا، گم شده ای که هرگز نیافتمش!

راستی یه کوچولو از پست قبلی رو فراموش کرده بودم و آن اینکه:

قرار بود نیما و صبا علیزاده به همراه پدر هنرنمایی کنند و چند روز قبلش هم علیرضا به من گفته بود که پسر و دختر علیزاده هم خواهد بود و من این موضوع رو بع یاد داشتم. روز کنسرت از همون ابتدا حواسم بود که این دو تا خواهر و برادر رو شناسایی کنم و ببینم آیا کارشون قابل قبول هست یا نه! نیما رو که رباب می نواخت از همون ابتدا پیدا کردم ولی صبا که قرار بود کمانچه بنوازد رو شک داشتم، چون یه دختر کمانچه نوازی تو گروه بود ولی اصلا در اندازه و کلاس کار علیزاده ها نبود! می موند یه کمانچه نواز دیگر که او هم پسر بود. خلاصه با کلی سوال توی ذهنم که آیا مشکلی برای صبا پیش اومده، آیا ....... کنسرت رو به پایان رسوندم. فرداش تو یه مقاله ای خوندم که صبا نیز تو برنامه حضور داشت و او کسی نبود جز پسر کمانچه نواز.

آوازش هم در حد نوازنده ها نبود!

شورانگیز

 

پنجشنبه گذشته مجالی یافتم تا در برنامه کنسرت استاد حسین علیزاده، مجید خلج و گروه هم آوایان به همراه یکی از دوستان اهل دل و دست به ساز حضور یابم و لحظاتی چند از تاریخ زندگیم را با بودن در محفل دلربایی آنان رقم بزنم. با مقدمات اولیه کنسرت کاری ندارم که همانند همه کنسرت های گذشته، گذشتگان(آقاعلیرضا و ابراهیم آقا) به تفصیل گفته اند و نوشته اند.

در فضایی که پر بود از مردم دوستدار و منتظر، نگاره گر چهره هایی بودم که بعضا متفکرانه و ژرف می نگریستند، گویی برنامه چند لحظه بعد را در ذهن موسیقیایی خود رهبری می کنند؛ بعضا در جمع های چند نفری می گفتند و می خندیدند، مبرهن بود که آمده بودند تا تفریح آخر هفته اشان را از آنجا شروع کنند؛ بعضا بروشور کنسرت و برنامه هایی که قرار بود اجرا شود را زیر و رو می کردند، گویی دنبال گم شده ای از خاطرات خود در برنامه های آشنای قدیمی بودند تا مگر فرصتی باشد بلکه تکرارشان کنند؛ و بعضا .....  .

من خود نیز در حال و هوایی مرکب از احوالات ذکر شده بالا می چرخیدم که ناگهان سر و صدایی بلند شد؛ آری آری، نماد یک اتفاق نیک ظاهر شد، حال ِ گذشته ای تلخ و گذشته تری شیرین نمایان شد، مظهر اتحاد دو پادشه ملک موسیقی آشکار شد. آری استاد شجریان بود که با استاد مشکاتیان به جمع حاضرین پیوستند و با تشویق بی حد حاضران استقبال شدند. ناگفته نماند که بزرگان اهل قلم و موسیقی اکثرا حضور داشتند: سایه، شفیعی کدکنی، گنجه ای، همایون، نوربخش و شاید روزی هم رایان و نیز اینجانب !

بالاخره با حضور علیزاده و خلج بخش نخستین برنامه شروع شد. زخمه بر ساز نواخته شد. تار زبان به سخن گشود و احوال دل علیزاده را چه با لحن خوشی بیان نمود. از گذشته می گفت، از حال فریاد می زد و از آینده نوید می داد.علیزاده خود به تنهایی یک کنسرت بود ولی کافی بود لحظه ای چشمانت را متوجه خلج کنی، چنان مجذوب هنرنمایی و قدرت ریتمیک دستان آهنگین او می شدی که گویی آوای کوبشی اوست که فقط جولان می دهد. همایون را می دیدم که چه به دقت گوش فرا می داد و نکته ها می گرفت. علیزاده نت به نت، گوشه به گوشه و دستگاه به دستگاه چرخید و چرخید تا آن که بگوید:

       

             در نظر بازی ما بیخبران حیرانند                    من چنینم که نمودم دگر ایشان دانند

 

و الحق همه دانستند که او نیز پادشهی از خوبان موسیقی ایران زمین است.

پس از استراحتی کوتاه بخش دوم برنامه با اجرای گروه هم آوایان در قالب دوازده قطعه تصنیف که همه از ساخته های خود علیزاده بود و اشعار از مولانا، حافظ، سایه، شفیعی کدکنی، مرحوم فریدون مشیری؛ که یکی پس از دیگری با هنرمندی تمام و رهبری هر کدام از سازها و با رخصت شورانگیز به اجرا درآمدند. گروه متشکل از چهار نفر آواز خوان که دو نفر از آنها خانم بودند و هشت نفر نوازنده. شورانگیز(ساز جدیدی تو مایه های سه تار که علیزاده خود ابداع کرده بود و با آن می نواخت)، رباب، عود، دمام، کوزه، غژک، زنگ سرانگشتی، بم تار، سه تار، کمانچه، تنبک و دف سازهایی بودند که در این خوان موسیقی نهاده شده بودند که بعضا حتی اسمشان را هم تازه می شنیدم.

حالا دیگر ساعت 23:30 شده بود که همه به پاس تقدیر از اجرای هنرمندانه این گروه بپا خواستند و کف زدند ولی انگار نمی خواستند بدون یادگاری تالار را ترک کنند که اینگونه نیز شد و چه یادگاری بهتر از دل شدگان که برای همیشه به یادگار بماند:

 

           ما دل شدگان خسرو و شیرین پناهیم                 ما کشته آن مه رخ خورشید کلاهیم

                                         ما از دو جهان غیر تو عشق هیچ نخواهیم

پست زورکی

بیادش و بیاریش

 

یا علی گفتیم و عشق آغاز شد

 

ماهها بود که لحظاتی از عمرم را با یادداشتهای صمیمانه دوستانم لذت می بردم. این بار سعادت و لطف عزیزان یار شد تا این کمترین نیز عضوی از اینان باشم. ولی نمی دانم تا چه در نظر آید و چه مقبول افتد؟ امید آن دارم چشم از معایب ادبی پوشیده دارید تا هر چه هست فقط درددلی دوستانه باشد.

می خواهم اولین پستم را در رابطه با سفری که اخیرا داشتم بنویسم. چند هفته ای بود که مدارک بدست از این ساختمان به آن ساختمان، از این اتاق به آن اتاق و از این منشی به آن منشی مراجعه می کردم تا بلکه در این باتلاق بوروکراسی اداریمان نفسی چند توانم کشید. بالاخره وقت رفتن فرا رسید و رسیدم به جائی که تصور آن چه دیدم را در ذهنم هرگز نداشتم.

هندوستان، بمبئی، سرزمین مذاهب، سرزمین قبایل، سرزمین سوخته ها و نیمه سوخته ها، سرزمین تضادها، سرزمین سکوت و سرزمین بوق ماشین ها.

فاصله بین فقر و غنا تار مویی بیش نبود. فقیرترین مردمان در کتار خیابانها و در کتار خانه های ثروتمندترین آنان به خوبی و نه به عدالت زندگی می کردند. ( به قول خودشان Temporary House ) همانجا لطایف زندگی را تفسیر می کردند: دوست داشتن، عشق ورزیدن، خوردن، آشامیدن، خوابیدن، حمام کردن، خندیدن، گریستن و ....... ولی هر چه بودند، آدمهای قانع و شاکری بودند.

تاکسی های عهد بوقشان چه به آرامی در کنار ماشین های آنچنانی می لولیدند.چپ و راست بوق می زدند، بدون استثنا عقب همه ماشین ها نوشته شده بود :Horn Ok Please    واقعا دیوانه کننده بود !

رنگ ها جلوه دیگری داشتند. چه رنگ گلها، چه رنگ میوه ها و چه رنگ ساری و پنجابی زنان. بر عکس ایران ما که چند رنگ بیشتر تعریف نشده است.

 

لطفا بقیه را در پستهای بعدی بخوانید.

آه ه ه ه ه ه ه  راحت شدم !