باغ

روزی که با یک دنیا شوق رفتیم باغ٬نمی دانستیم چه در انتظارمان است.پدرگوشت خرید و ما صابون زدیم به شکممان.پدرگولمان زد با کباب!رسیدیم به باغ و هر زمین خالیی را که پیدا کردیم کندیم.جثه مان کوچک بود و تواناییمان اندک.نمی توانستیم چاله برداریم مثل آدم بزرگ ها و این عصبانی می کرد پدر را.او فحش می داد مارا و ما خودمان را!چاله هایی کندیم به اندازه های مختلف٬متناسب با شرایط جسمی و روحیمان.و کلی ترکه خواباندیم بی هیچ امیدی به درخت شدن.گردو و بادام کاشتیم که محبوبمان بود و آلوچه کاشتیم برای خالی نبودن عریضه!...آن روزباتمام سختی هایش تمام شد و روز های دیگر هم. و نهال های لخت بی برگ قد کشیدند به آسمان٬فارغ ازغمهاوشادیهای ما حتی در آن سالهای کم آبی و شدند درختانی با تنه هایی بزرگتراز تن های ما.شوری عرقی که ریخت از پیشانیمان و مزه کردیم آن روز٬ شدخاطره سال هایی که بیهوده تلف نشد.باغ٬ معلم زندگی مابود.باغ٬ خود زندگی ماست.

نظرات 2 + ارسال نظر
siyavash پنج‌شنبه 16 خرداد‌ماه سال 1387 ساعت 05:31 ق.ظ

Baba ali khili hal kardam ba maghalat.
Be shokhi age mohandese naft nemishodi, hatman bayad nevesande mishodi, albate on gesamte maghzet ke marboot mishod be torka ro bayad jarahi mikardi ha!! Albate man manzoor I nadashtam, be rohi bar nakhore hala, albate age baram khored ke be tooo…,
Albate adam bayad baa dab bashe, va albte kami ham estedad to neveshtan ke mesle man chiz sher nanevise

روحی جمعه 17 خرداد‌ماه سال 1387 ساعت 11:23 ق.ظ http://bidad.persianblog.ir

علی جان حال کردم با این نوشتت یاد یونجه افتادم و سبزی علفزارهایی که رقص کنان به باد خوشامد می گویند

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد