وارد اتاق شد. شروع کرد به راه رفتن. از اینور به اونور. داشتم سرگیجه می گرفتم. ازش خواهش کردم یه جا بشینه. دلش پر بود. شروع کرد به حرف زدن.
خسته ام اسیرم پای در بند زمینم زمینی ام آسمانم آرزوست پروازی تا اوج بلندی
و چند جمله ی دیگه شکایت از روزگار
بعد از مدتی سکوت گفت
بخدا می برم از شهر شما دل شوریده و دیوانه خویش تا که شستشویش دهم از لکه رنگ
بخدا غنچه شادی بودم دست عشق آمد و از شاخم چید
از حال و هوایی که داشت معلوم بود که عاشق شده. آره از دست رفته بود.
سلام. به فروشگاه اینترنتی کتاب و CD آدینه بوک با تحویل رایگان هم سر بزنید.
به قول آقا شهرام ناظری آقا:
مرد را دردی اگر باشد خوش است سر ز کو یت بر ندارم روز و شب
سعید جان به عنوان یک دوست دلسوز( اگر مقبول افتد؟) بهت پیشنهاد میکنم با این جور آدمها نگردی، اینا یه مشت آدمهای بی .......... . نکنه کمال همنشینی در تو هم اثر کرده باشه؟ چون رو سکو خیلی پروانه ای شده بودی !!!!!!!!!