گرداب

دیگر آن آدم قبلی نبود.پژمرده بود. سنبل الطیب و گل گاو زبان هم سردرد هایش را تسکین نمی داد.با گرفتن مرخصی ساعتی زود از محل کار می رفت. مصرف شاخه های نورش تصاعدی بالا رفته بود.برای توصیف او نمی توانم یک عبارت جامع گیر بیاورم.غم لعنتی چشمهایش با من حرف می زد.می گفت عمر انسان را می ربایند و می روند.رخنه می کنند در وجود تو ، و در نیمه راه ناگهان –همان جایی که نباید- ناپدید می شوند.چشمانش را که می بست هیچ حقیقت صریحی را نمی شد از رخش دریافت.نیازی نبود تکرار کند:"به خدا قسم از همشون متنفرم،از یکی یکیشون...". از من موسیقی می خواست تا با آن درد این خوره ای که به جانش افتاده بود را تحمل کند."ماهور" و"یادگار دوست" را به او دادم.گرفت و سر در گریبان خود فرو برد و رفت.ای پدر این "شکست عشقی" بسوزد که اینگونه آدم را حرام می کند.اما من به او امیدوارم .مطمئنم با توجه به سماجت ذاتی که دارد،بعد از یک هفته چهره عبوس و غمزده و خشکش بازمی شودو دوباره از اول با یک سیم کارت جدید(ایرانسل)شروع می کند.

یاران ره عشق منزل ندارد                           این بحر مواج ساحل ندارد

برف

اولین برف زمستونی رو هم دیدیم. آبشار روبروی اتاقم دوباره پرآب شده. کلی مونده تا برفای بالا سرش آب بشن. فکر نکنم دیگه به این زودی ها خشک شه