- جیرجیرک به خرس گفت دوستت دارم خرس گفت الان وقت خواب زمستونی است بعدا صحبت میکنیم. خرس رفت خوابید ولی نمیدانست که عمر جیرجیرک فقط 3 روز است.
...مهمان داشتم و داشتم فکر می کردم که شام چی درست کنم؟ ماکارونی راحت ترین و بهترین گزینه بود!!
روز بعد...
خواهرزاده ام تماس گرفت و مژده ماکارونی را برای ناهار میهمانان داد!
یک شب بعد...
ساعت ۱۰ دوستم تلفن کرد وگله که چرا خونه ما نمی آیی؟ما خیلی مشتاقیم که ببینیمت!!! بنده هم بدون رودربایستی گفتم خوب الان میام وتاکید کردم که شام خوردم (اصلا اهل تعارف نیستم) وقتی رسیدم خستگی از صورت خودش و خانمش می بارید و خانمش هم (با اعصاب خرد) داشت ماکارونی می پخت!!!!
نتیجه گیری فلسفی:ماکارونی به خودی خود غذای خوبی است!
نتیجه گیری اخلاقی:در بند تعارفات نباشیم!
نتیجه گیری کلی: کلا گفتم که یه چیزی نوشته باشم تا دوستان گله کم کنند!!!
(با من صنما دل یک دله کن گر سر ننهم آنگه گله کن
مجنون شده ام از بهر خدا زان زلف خوشت یک سلسله کن)
وارد اتاق شد. شروع کرد به راه رفتن. از اینور به اونور. داشتم سرگیجه می گرفتم. ازش خواهش کردم یه جا بشینه. دلش پر بود. شروع کرد به حرف زدن.
خسته ام اسیرم پای در بند زمینم زمینی ام آسمانم آرزوست پروازی تا اوج بلندی
و چند جمله ی دیگه شکایت از روزگار
بعد از مدتی سکوت گفت
بخدا می برم از شهر شما دل شوریده و دیوانه خویش تا که شستشویش دهم از لکه رنگ
بخدا غنچه شادی بودم دست عشق آمد و از شاخم چید
از حال و هوایی که داشت معلوم بود که عاشق شده. آره از دست رفته بود.
میگن که سال نو شده امّا همیشه نباید به گفته ها اعتماد کرد واسه همون یک کم بیشتر نگاه کردم. صبح اول فروردین کوچیک و بزرگ دست کم یک لباس نو به تن داشتند و تعارف و احوالپرسی بود که تیکه پاره میشد. تو جاده که میرفتیم رنگ خاک با رنگ سبز کمرنگی پوشیده بود و چند جا هم درختها به شکوفه نشسته بودند. خب همینها کافی بود که بشه فهمید یه چیزی تغییر کرده و چیزی در حال پوست انداختن است یا به قولی نو شدن است
امروز کوهها دیده می شوند غبارها هم در سال نو از این شهر رخت بر میبندند. سال نو را به زیباییهایش تبریک می گویم زیباییهایی که خالصانه و خاضعانه نصیب همه میشود.
از بهار بیاموزیم
آدم هر چقدر برنامه ریز خوبی باشه نمی تونه مطمئن باشه که رو برنامه ای که ریخته بتونه بره جلو. نمونش تعطیلات نوروزی من. هفته قبل روزای شنبه و یکشنبه آخر سال رو مرخصی گرفتم و رفتم واسه ۲۴ اُم بلیط گرفتم که برم خونه. دیشب تورج زنگ زد که باید به مدت حداقل یه هفته بری ماموریت. اینم از عید امسالمون. هر چند به قول شهرام چنین فرصتهایی کم گیر آدم میاد که شبه عیدی با خودش خلوت کنه اما شب عید کنار خانواده نبودن خیلی اعصاب خوردکنه. خلاصه اینکه رو برنامه ای که واسه خودتون تنظیم می کنین زیاد حساب نکنین چون هر لحظه احتمال داره درست از آب در نیاد.
پیشاپیش سال ۱۳۸۵ رو هم به همه تبریک می گم و امیدوارم سال خوبی برای همه باشه.
تا لحظه آغاز عید نوروز 1385، #D# روز و #H# ساعت و #M# دقیقه و #S# ثانیه باقی مانده است.
تا لحظه آغاز عید نوروز 1385، 6 روز و 5 ساعت و 39 دقیقه و 9 ثانیه باقی مانده است.
اهواز, دفعه پیش که سرما خورده بودم چیزی نفهمیدم. امّا این دفعه خیلی بهتر بود. چهره های آشنای زیادی دیدم کسانی که روزی در راهروهای خوابگاه یا سر کلاسهای درس با هم سلام و علیکی داشتیم امروز پشت میزهای کار و هر کدام با عنوانی مشغول به کار بودند. بهار زودتر از همه جا آنجا آمده بود افتاب نسبتا گرم و سرسبزی اطراف نشانه هایش بود. امّا تا کمتر از یک ماه دیگر کمتر کسی دوست دارد تا در آفتاب درخشان اهواز قدم بزند
.A man may fall many times but it won't be a failure until he says someone pushed him
تا حالا شده به جملات قصاری که پشت اتوبوسها یا کامیون ها نوشته می شه دقت کنین. من دیروز تو اتوبوس اصفهان به علت داشتن وقت اضافی در حال مشاهده مناظر کویری تکراری چند تا از این جملات رو هم که جالب بودن یادداشت کردم.
اولیش:
بیستون را عشق کند شهرتش فرهاد برد
۲- بیای دنبالم گرفتار میشییا
۳- شاگردم خوابه بوق نزن!!
وخلاصه اینکه پشت یه خاور قراضه این نوشته شده بود: خزانم را نبین من هم بهاری داشتم.
راستی شما اگه یه کامیون داشتین پشتش چی می نوشتین؟
...بعدازظهرسپتامبر!
وسرقت رگهادرامتدادجاده!
....
آه صافو چگونه نگاهت را باور می کنی که درکشاکش دهرگیسوی یکشنبه راپرونده سازی می کند!!!
(این شعربرای خودم هم سورپرایز بود!)
مدتی بود که نوشتن در اولویت کاری من نبود ولی از بس دوستان اصرار کردن چاره ای ندیدم جز اینکه مقداری از تراوشات ذهنی را بیرون بریزم.
اندکی این مثنوی تاخیر شد مهلتی باید که خون چون شیر شد
در مسیر بازگشت به خانه سوار یک سمند مشکی شدم.مسیر مثل همیشه شلوغ و کثیف بود و من در این فکر بودم که چگونه عمر و زندگی انسانها در این بیغوله خفقان آور به یغما می رود.قیافه راننده به راننده تاکسی ها نمی خورد. یک پالتوی مشکی پوشیده بود و پشت یقه اش را نیز تا پشت گردن بالا آورده بود.موهای جو گندمیش که کم کم داشت به سفیدی می گرایید در آ خرین پرتوهای غروب شکل زیبایی به خود گرفته بود. از اون راننده هایی بود که در مسیر برگشت به خانه چند تا مسافر هم می زنند.از حرف زدنش ملوم بود که بازاریه و در کار ترخیص کالا و ماشین الات است.بعد از ماندن پشت چند تا چراغ قرمز و دیدن ثانیه شمارهایی که که هر کدام گذران زمان را به تلخی در آن فضای وهم انگیز به رخ آدم میکشید به اول خیابان آپادانا رسیدیم. مسافری قوز کرده با یک کیف سامسونیت مشکی سنگین منتظر تاکسی بود. گفت سید خندان. از ته لهجش می شد فمهید که اصفهانیه.تاکسی حدود پنج شش متر اونور تر وایساد.مسافر وقتی که سوار شد در تاکسی رو خیلی محکم به هم زد.راننده با لحنی که عصبانیت در اون موج می زد گفت چه خبرته.مسافر گفت معذرت میخوام و کوتاه ترین زمان سکوت خاص خاکستری در تاکسی حکمفرما شد.مسافر کیفش را روی پایش گذاشت و از پنجره به بیرون خیره شد و باز هم سکوت و سکوت وسکوت ...........
تو کلاس زبانی که با ابراهیم میرم یه آقایی هست به اسم حجت که اسمش اُجت خونده می شه. امروز تو کلاس درس شمارش اعداد بود. استاد داشت درس می داد که مثلا ۱۰۰ میشه اینَ ۱۰۰۰ میشه این و الی آخر که اُجت یهو گفت خارجیها هم مثه ما بینهایت تا عدد دارن؟
این لینک جالب رو هم ببینید
روزی سوار تاکسی شدمُ راننده در مورد کار خانمها خارج از خانه با مسافر خانمی در حال بحث بود.او اصرار می کرد که خانمها نباید کار کنند چون مردرابرای کارساخته اند(استدلال های آبدوغی) وخانم هم انکارمی کرد و از اینکه ۴۰ نفر آقا زیر دستش کار می کردندخیلی خوشحال بود.راننده رو به آقایی که کنار ان خانم نشسته بود کرد و پرسید:
شما نظرت چیه؟
او هم بدون مقدمه گفت که با خانم هم عقیده هستم!!
آقای راننده هم بلافاصله بعد از اینکه آن دو نفر پیاده شدند شروع کرد به فحش دادن که ...
بعد هم به من گفت:شما چی؟؟
من هم گفتم با این فحش هایی که شما دادین من غلط بکنم با نظر شما مخالف باشم!!!!!
شما چه نظری دارید؟؟؟؟!