فتوبلاگ

از این به بعد سعی خواهم کرد عکسهایی را به صورت باشرح یا بدون شرح قرار دهم. از بقیه دوستان هم میخواهم عکسهای جالبی که خودشان میگیرند را با فاصله زمانی مناسب در اینجا قرار بدهند.

   تهران                        کشو کمد یک مهندس

            تهران در یک روز پاک                                                       کشوی کمد یک مهندس

آنفولانزا

صبح که بیدار شدم آنفولانزا با من بود. آنفولانزا به یک دلتنگی ِ کهنه می‌مانست، آنفولانزا مثل ِ یک بغض چنگ انداخت به گلوی من. آنفولانزا در من بود، مثل ِ یک عشق ِ خسته. آنفولانزا همه‌ی زندگی ِ من شد، و من در تبِ آنفولانزا سوختم. آنفولانزای من...
من برای آنفولانزا چای ریختم، کم‌رنگ. من به آنفولانزا لیمو خوراندم، شیرین. من به آنفولانزا سوپ دادم، داغ. و آنفولانزا در سکوتی بیماروار مطیع ِ من بود. من با آنفولانزای خودم به زیر ِ پتو رفتم. من به همه جای آنفولانزای خودم دست کشیدم. من با آنفولانزا تا مرز ِ عرق و انزال عشقبازی کردم. تن ِ آنفولانزای من تب داشت، تن ِ آنفولانزای من مریض بود از عفونت و چرک. آنفولانزا را به دکتر و دواخانه بردم. در تمام ِ راه،آنفولانزا پیشانی چسبانده بود به سرمای شیشه و به مه‌آلودگی ِ خیابان ِ ابری نگاه می‌کرد. آنفولانزا، تو به چه فکر می‌کردی؟
و باز به خانه برگشتیم. و آنفولانزا در سَکَراتِ کُدیین زیبا و خواستنی‌تر شد. من و آنفولانزا به هم مبتلا شدیم و از درد و داغی به هم پیچیدیم. ما پر بودیم از اشک و آب‌ریزش و خِلط. و من نمی‌دانستم که دارم آنفولانزای خودم را می‌کُشم: آن قرص‌ها، قرص‌های لعنتی، آنفولانزا را نابود کردند، آنفولانزا را گرفتند از من... کدیین با تو چه کرد آنفولانزا؟
آنفولانزا رفت و دل ِ من برای آنفولانزا، برای همه‌ی آن شب‌ و روزها که با هم به رختخواب رفتیم تنگ است.

پیروزی

غرور یک ملت بر بازوان یک مرد. حالمان به هم می خورد از لوث شدن موضوع از اینکه از این بازار هر کس متاع خویش می برد و بر طبل خود می کوبد. آنچنان به عرش می برمیش که دستمان هم دیگر به او نرسد. زیر لب غر غر میکنیم از این همه فریب. امّا خودمان را فریب ندهیم اصل را فدای فرع نکنیم. خودش را ببینیم. اعتقادش را ببینیم. خلوصش را ببینیم. آن را مال خود کنیم تا آن وقت مستی پیروزی یک هموطن را مزمزه کنیم. آنان کار خود می کنند ما نیز حظ خود بریم.

برف

آسمان آخر هفته بد جور اخم کرده بود. اولین برف تهران بارید. تقریبا بیشتر بزرگراهها لغزنده و پر برف بود. ماشین روی سطح کاملا صاف و آینه گونی حرکت می کرد یا به عبارتی لیز می خورد. تجربه جالبی بود. در این عصبیت ترافیک و بازی مداوم با فرمان بعضی ماشینها را کنار پارک کرده اند و چه بی خیال برف بازی می کنند. پس بی خیال حالا که گیر افتاده ای  هر چقدر هم جدی باشد باز هم می شود که بازی کرد.

Objects are closer

اجسام از آنچه در آینه می بینید به شما نزدیکترند.
شاید خیلی نزدیکتر. دیشب بوق کش دار یک اتومبیل که از سمت چپ من سبقت می گرفت این جمله را برایم معنی کرد.

ماه مهر

فکر کنم همه ما روز اول مدرسه رفتنمون را به یاد داشته باشیم. واسه من روز اول مدرسه با چند سال قبل ترش که اول مهرم با کودکستان و مهد کودک و از این چیزها شروع میشد فرقی نداشت. مدرسه هم 200 متر با خونه فاصله داشت و فرق اول مهر این بود که من هم با مامان بابا از خونه در اومدم و رفتم مدرسه. تو مدرسه جواد دوستم را دیدم که با مادرش اومده بود مامانش تا من رو دید گفت:" ابراهیم با جواد تو یک کلاس باشید و از هم جدا نشید". بعد هم از ما جدا شد و رفت. موقع کلاس بندی که شد اسم من رو زودتر خوندند و من هم رفتم سر کلاسم نشستم. چند دقیقه بعد ناظم مدرسه اومد منو صدا کرد بعد که از کلاس رفتم بیرون دیدم جواد با چشمان اشک آلود جلو من ایستاده. بعد هم ناظم به من گفت این دوستت همین جوری گریه میکنه و میگه که باید با ابراهیم تو یه کلاس می بوده تو هم که رفتی تو کلاس نشستی و هیچی نمیگی. بعد جواد رو به کلاس ما آورد و کنار هم نشوند. یادم نمیاد که سالهای بعد هم با جواد هم کلاس بودم یا نه امّا میدونم که تو یک مدرسه بودیم. خب از اون روز اول چشمای اشک آلود جواد هنوز یادم مونده.

فرصت

خیلی وقت پیش یک فیلم کوتاه دیدم. داستان شخصی که خیلی دوست داشت حرفهایش را همه در یک برنامه پر بیننده تلویزیونی بشنوند. یک روز این اتفاق برایش افتاد و به او 10 دقیقه وقت دادند که حرف بزند امّا او تمام این مدت را در بهت و حرف زدن بی سر و ته گذراند.
اندکی از ما میدانیم که چه باید بگوییم و قدر فرصتها را می دانیم. زندگی در لحظه ها و فرصتهایی مثل همان 10 دقیقه و شاید کمتر رقم میخورد.

کوتاه 4:
بیراهه رفته بودم آن شب. دستم را گرفته بود و می کشید. زین بعد همه عمرم را بیراهه خواهم رفت.

باز هم تب کردیم

تلویزیون یک برنامه پخش می‌کند درباره‌ی بلیت‌های جام جهانی فوتبال. خاموش می‌کنم و می‌آیم توی اتاق. روزنامه یک ویژه‌نامه چاپ کرده برای جام جهانی. سرسری نگاهی می‌اندازم و می‌روم پای اینترنت بی بی سی را باز میکنم اولین چیزی که به چشم‌ام می‌خورد شمارش معکوس جام جهانی فوتبال است... هیچ وقت از فوتبال خوش‌ام نیامده شاید فقط در حد یک ورزش . مسابقات فوتبال هم همیشه برای‌ام چیزی بوده در حد برنامه‌های بی‌معنی تلویزیونی.

دوست‌ام زنگ می‌زند. حرف می‌زنیم و برنامه‌ی بازی‌های تیم ملی را می‌پرسد. من از کجا بدانم؟ "ولی همه‌ به فوتبال علاقه دارند." این حرف بی‌معنی از کجا درآمده؟ این هم از همان برچسب‌های چسبناکی ست که انگار باید هرکسی به مقدار معتنابه از آنها به خودش زده باشد تا هویت مقبولی جلو دیگران پیدا کند. بعضی وقت‌ها هویت به نظر چیز خنده داری می‌آید. هویت ملی، هویت دینی. چیزی که به حسب تصادف و انتخاب‌نکردنی بوده می‌تواند هویت آدم باشد؟؟ نمی‌دانم.
اداهایی هست که باید حتما دربیاوریم تا بودن‌مان را به بقیه و خودمان هم ثابت کنیم. تا در کسالت‌بارترین و احمقانه‌ترین مهمانی‌ها و مراسم شرکت نکنیم خانواده‌دوست نیستیم و تا همه‌ی تعارفات مضحک و تکیه کلام‌های توخالی را تکرار نکنیم اهل معاشرت به حساب نمی‌آییم. تا کف بر لب نیاوریم و شیشه نشکنیم و پرچم نسوزانیم، غیرت دینی ما زیر سوال می‌رود (غیرت دینی که خودش برای خودش پارادوکسی ست!). تا فحش ندهیم و آتش نزنیم و گلوی‌مان پاره نشود هویت قومی نداریم. تا هرازگاهی دعوای ناموسی نکنیم و تا از سیاست و ماشین و موبایل و فوتبال و ... حرف نزنیم مرد نیستیم. تا در هر فرصتی تئوری‌های اقتصادی‌مان را بروز ندهیم – حتا اگر اطلاعات‌مان در حد نخود باشد – سرمان توی حساب و کتاب نیست. و اصراری که در دیکتاتوری عرف، به رعایت این همه اداهای اجتماعی هست، هیچ کم از آدمخواری ندارد...
اصلا همه‌ی اینها را بی‌خیال.من هم پیش بینی کردم...

با تلخیص از یک دوست

ما و نانوایی

ابراهیم:" سعید این آرد چی شد؟"
سعید: "ساکت باش ابله ."
علیرضا:" نه با اون آرد اصلا نمیشه نون درست کرد چون ابراهیم رو کیسه اش نشسته بود."
تورج تو صف نون:" پس این نون چی شد ؟ اگه تا 5 ثانیه دیگه حاضر نشه اسماتون رو تو بدان مینویسم و میزنم پشت شیشه."
ابراهیم:" تقصیر من چیه آرد رو باید بدن به من تا من تحویل بگیرم؟"
بلاخره آرد میاد. علی که تازه صبحانه اش رو خورده وارد نونوایی میشه.
علی: "خوبه هاااا."
همه برق از چشاشون می پره .
علی ادامه میده:" این آردها منو یاد مرگ موشی میندازه که اون پیرزن موقع خود کشی خورده بود و بعد دل و روده اش ریخته بود بیرون."
در این لحظه علیرضا با سرعت در حالی که جلو دهنش رو گرفته از نونوایی خارج میشه.
تورج به علیرضا میگه: "پس چی شد؟"
علیرضا هم تندی میگه:" باشه."
سعید میخواد خمیر درست کنه. رو به ابراهیم میگه:" پس این آب چی شد؟"
ابراهیم : "ساکت باش ایدیوت."
حالا از 5 ثانیه تورج یک ساعت و 10 دقیقه و 25 ثانیه گذشته.
تورج:" اگه تا 3 ثانیه دیگه نون درست نشه هر 4 تاییتون رو میندازم تو تنور."
علیرضا نیست.پس میشه بدون دستکش هم خمیر را ورز داد. علی تنور را روشن کرده. بسلامتی اولین نون رو توتنور میزنه. حالا تورج به روش های فیزیکی متوسل شده چون از اون 3 ثانیه مهلت 20 دقیقه و 15 ثانیه اش گذشته...
بالاخره سعید نون خوش عطر و برشته را از تنور در میاره. اشک شوق توچشمای تورج جمع میشه. ابراهیم دستاشو میشوره و یادش میاد که دیشب باید حموم میرفته. علیرضا ماسک سفید بهداشتیشو بر میداره و آماده میشه که از اون نون بخوره. علی هم با صدای بلند میگه :"خوبه هاااا نون بربریه هاااااا"

قابل توجه اونایی که میگن ما عرضه اداره یک نونوایی رو هم نداریم

اون پایین

خودم را برای یک ترافیک سنگین برای رسیدن به نمایشگاه کتاب آمده کرده بودم و چاره ای هم نبود. امّا تاکسی تقریبا همه راه را بدون ترافیک رفت اون هم چون از کوچه پس کوچه های کنار بزرگراه چمران رفتیم. از درب خیابان سئول وارد نمایشگاه شدم. جمعه و نمایشگاه. خودتون باید حدس بزنید که چه جمعیتی برای بزرگترین جشن کتاب ایران خواهند آمد.
امسال نه برای خرید تست کنکور و نه به قصد کتاب زبان آمده بودم. سالن 38 اولین سالنی بود که دیدم.سالن کتابهای کودک و نوجوان. هیچ سالی به این سالن نیامده بودم. وارد شدم. بچه های قد و نیم قدی که در میان جمعیت آدم بزرگها اون پایین دنبال پدر مادرهاشون میرفتند در چشمهای بیشترشان برق هیجان را می دیدی و خیلی ها هم کلافه از این شلوغی. نشستم تا هم قد اونها بشم. نه, طفلکی ها اینجا که همش پای آدمها را می بینی و پایه میزها و کاغذهایی که روی زمین افتادند. بلند شدم. اصلا قابل تحمل نبود. چند قدم تندتر برداشتم انگار به چیزی خوردم پایین رو نگا کردم یک پسر بچه کوچولو دستش رو جلو صورتش گرفته بود. متوقف شدم نشستم و دستی به سرش کشیدم و با لبخندی ازش معذرت خواستم.
حالا دیدم. چیزی که اون موقع که نشستم ندیدم. بچه های قد و نیم قد دیگه ای که پای آدم بزرگها رو می دیدند. صبر کن اینجا باید بیشتر مواظب پایین باشی. تمام سالن رو سر به زیر رفتم.

داستانک

صحنه اول: صف تاکسی کنار پسری ایستاده ام خانم جوانی بعد از من می ایستد با شالی نازک و مانتویی چسبان.23 تا 25 سال.
صحنه دوم: بلاخره تاکسی آمد یک نفر جلو نشست و آن پسر عقب و بعد من آن خانوم هم آخرین نفر سوار شد.
صحنه سوم: خسته بودم ساعت را نگاه می کردم و به انبوه ماشینهایی که آرام آرام در اتوبان مدرس حرکت میکردند سرم را عقب دادم و چشمهایم را بستم یک برخورد بر شانه راستم احساس کردم و بلافاصله عقب کشیده شدن آن. نگاهی به راست انداختم. دخترک انگار که پهلوی یک جذامی نشسته باشد محکم خودش را به در چسبانده بود طوری که یک نفر دیگر هم بین ما جا میشد.
صحنه چهارم: نیمه راه مدرس, به راننده گفتم: ممنون هر جا شد پیاده میشم. غرولند کنان و باسختی به کناری کشید.
صحنه آخر: آرام آرام در کنار بزرگراه قدم میزنم ماشین گشت انتظامی از کنارم می گذرد...

 -کوتاه ۳

دوستی نوشته بود: بار خدایا آنچه لیاقت ماست همینی هست که هست، پس آنچه شایسته خدایی توست آن عطایمان فرما

او هم نقشی داشت...

کتاب ارباب حلقه ها را تمام کردم فیلمش را هم چند وقت پیش دیدم البته به غیر از قسمت دوم. جدا از همه هیجانات و زیباییهای فیلم و صد البته خود کتاب یک بخش از این داستان بیشتر برایم قشنگ آمد.
گولوم شخصیتی است که همواره در تعقیب حاملین حلقه میرود و یک خطر محسوب میگردد چون او به دنبال حلقه است. در چند جای داستان موقعیتی پیش می آید که خواننده با تمام وجود میخواهد که از شر گولوم راحت شود امّا قهرمانان داستان این کار را نمی کنند. آنقدر این خارش عصبی (گولوم) با داستان پیش می آید که در پایان که حامل حلقه (فرودو) دچار وسوسه حلقه میشود با درگیری و کندن انگشت فرودو خود به چاه هلاکت می افتد و حلقه نیز با او نابود میگردد. گندالف در جایی گفته بود : "شاید گولوم هم در نابودی این حلقه ماموریتی دارد."
ما همه چه خوب و چه بد ماموریتی داریم امّا اینکه کداممان کدام ماموریت را بر عهده گرفته ایم یا انتخاب کرده ایم به خودمان بستگی دارد. و همه روزی آن را به پایان خواهیم رساند

-کوتاه 2:
مردم جوری حرف می زنند که همه چیز را می دانند امّا اگر جرات کنی که یک سوال بپرسی آنها هیچ چیز نمی دانند.

بخشی از "11 دقیقه" نوشته: پاولو کویلو

کوتاه 1

اگر خدا بخواد از این به بعد پستهایی مینویسم با عنوان کوتاه.

- جیرجیرک به خرس گفت دوستت دارم خرس گفت الان وقت خواب زمستونی است بعدا صحبت میکنیم. خرس رفت خوابید ولی نمیدانست که عمر جیرجیرک فقط 3 روز است.

نو از نو

سلام

 میگن که سال نو شده امّا همیشه نباید به گفته ها اعتماد کرد واسه همون یک کم بیشتر نگاه کردم. صبح اول فروردین کوچیک و بزرگ دست کم یک لباس نو به تن داشتند و تعارف و احوالپرسی بود که تیکه پاره میشد. تو جاده که میرفتیم رنگ خاک با رنگ سبز کمرنگی پوشیده بود و چند جا هم درختها به شکوفه نشسته بودند. خب همینها کافی بود که بشه فهمید یه چیزی تغییر کرده و چیزی در حال پوست انداختن است یا به قولی نو شدن است

 امروز کوهها دیده می شوند غبارها هم در سال نو از این شهر رخت بر میبندند. سال نو را به زیباییهایش تبریک می گویم زیباییهایی که خالصانه و خاضعانه نصیب همه میشود.

 از بهار بیاموزیم

AWZ

اهواز, دفعه پیش که سرما خورده بودم چیزی نفهمیدم. امّا این دفعه خیلی بهتر بود. چهره های آشنای زیادی دیدم کسانی که روزی در راهروهای خوابگاه یا سر کلاسهای درس با هم سلام و علیکی داشتیم امروز پشت میزهای کار و هر کدام با عنوانی مشغول به کار بودند. بهار زودتر از همه جا آنجا آمده بود افتاب نسبتا گرم و سرسبزی اطراف نشانه هایش بود. امّا تا کمتر از یک ماه دیگر کمتر کسی دوست دارد تا در آفتاب درخشان اهواز قدم بزند