خیلی وقت پیش یک فیلم کوتاه دیدم. داستان شخصی که خیلی دوست داشت حرفهایش را همه در یک برنامه پر بیننده تلویزیونی بشنوند. یک روز این اتفاق برایش افتاد و به او 10 دقیقه وقت دادند که حرف بزند امّا او تمام این مدت را در بهت و حرف زدن بی سر و ته گذراند.
اندکی از ما میدانیم که چه باید بگوییم و قدر فرصتها را می دانیم. زندگی در لحظه ها و فرصتهایی مثل همان 10 دقیقه و شاید کمتر رقم میخورد.
کوتاه 4:
بیراهه رفته بودم آن شب. دستم را گرفته بود و می کشید. زین بعد همه عمرم را بیراهه خواهم رفت.
بیراهه رفتنات که تموم شد پاشو بیا سر کار که خیلی کار داریم.