اون پایین

خودم را برای یک ترافیک سنگین برای رسیدن به نمایشگاه کتاب آمده کرده بودم و چاره ای هم نبود. امّا تاکسی تقریبا همه راه را بدون ترافیک رفت اون هم چون از کوچه پس کوچه های کنار بزرگراه چمران رفتیم. از درب خیابان سئول وارد نمایشگاه شدم. جمعه و نمایشگاه. خودتون باید حدس بزنید که چه جمعیتی برای بزرگترین جشن کتاب ایران خواهند آمد.
امسال نه برای خرید تست کنکور و نه به قصد کتاب زبان آمده بودم. سالن 38 اولین سالنی بود که دیدم.سالن کتابهای کودک و نوجوان. هیچ سالی به این سالن نیامده بودم. وارد شدم. بچه های قد و نیم قدی که در میان جمعیت آدم بزرگها اون پایین دنبال پدر مادرهاشون میرفتند در چشمهای بیشترشان برق هیجان را می دیدی و خیلی ها هم کلافه از این شلوغی. نشستم تا هم قد اونها بشم. نه, طفلکی ها اینجا که همش پای آدمها را می بینی و پایه میزها و کاغذهایی که روی زمین افتادند. بلند شدم. اصلا قابل تحمل نبود. چند قدم تندتر برداشتم انگار به چیزی خوردم پایین رو نگا کردم یک پسر بچه کوچولو دستش رو جلو صورتش گرفته بود. متوقف شدم نشستم و دستی به سرش کشیدم و با لبخندی ازش معذرت خواستم.
حالا دیدم. چیزی که اون موقع که نشستم ندیدم. بچه های قد و نیم قد دیگه ای که پای آدم بزرگها رو می دیدند. صبر کن اینجا باید بیشتر مواظب پایین باشی. تمام سالن رو سر به زیر رفتم.
نظرات 4 + ارسال نظر
سعید شنبه 16 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 02:17 ب.ظ

اگه برای خرید کتاب٬ تست کنکور و کتاب زبان نرفته بودی پس برای چی رفتی نمایشگاه.!!!!!!!!؟؟؟؟

[ بدون نام ] شنبه 16 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 02:22 ب.ظ

مقصود یه چیز دیگه بوده!نمایشگاه کتاب بهانه!!!!!!خوبه هاااااااااااااا

محمد ابراهیم یکشنبه 17 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 07:45 ق.ظ

خوب تو که تا اونجا رفتی چند تا کتاب کودک و نوجوان هم برا خودت میخریدی!!

شهرام سه‌شنبه 26 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 02:17 ب.ظ

راستی ایکاش یه کتاب اخلاق در اداره برای من میگرفتی!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد