داستانک

صحنه اول: صف تاکسی کنار پسری ایستاده ام خانم جوانی بعد از من می ایستد با شالی نازک و مانتویی چسبان.23 تا 25 سال.
صحنه دوم: بلاخره تاکسی آمد یک نفر جلو نشست و آن پسر عقب و بعد من آن خانوم هم آخرین نفر سوار شد.
صحنه سوم: خسته بودم ساعت را نگاه می کردم و به انبوه ماشینهایی که آرام آرام در اتوبان مدرس حرکت میکردند سرم را عقب دادم و چشمهایم را بستم یک برخورد بر شانه راستم احساس کردم و بلافاصله عقب کشیده شدن آن. نگاهی به راست انداختم. دخترک انگار که پهلوی یک جذامی نشسته باشد محکم خودش را به در چسبانده بود طوری که یک نفر دیگر هم بین ما جا میشد.
صحنه چهارم: نیمه راه مدرس, به راننده گفتم: ممنون هر جا شد پیاده میشم. غرولند کنان و باسختی به کناری کشید.
صحنه آخر: آرام آرام در کنار بزرگراه قدم میزنم ماشین گشت انتظامی از کنارم می گذرد...

 -کوتاه ۳

دوستی نوشته بود: بار خدایا آنچه لیاقت ماست همینی هست که هست، پس آنچه شایسته خدایی توست آن عطایمان فرما

نظرات 4 + ارسال نظر
محمد ابراهیم یکشنبه 10 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 07:36 ق.ظ

لیاقت و شایستگی انسانها همین نیست که نیست

رسد آدمی به جایی که به جز خدا نبیند
بنگر که تا چه حد است مقام آدمیت.

البته اگه خودمون به همین حد هست که هست راضی هستیم اون حرفی جداست.

تورج دوشنبه 11 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 02:52 ب.ظ

نه می خواستی بیاد بشینه توی بغلت؟؟ شاید طفلکی تجربه بدی داشته. توی این جامعه اینقدر موجودات کثیفی هستند که اینجور رفتارها کاملا طبیعی و یا حتی ضروری است. همه مثل جنابعالی دارای ذهن پاک و رفتار متشخصی نیستند. محیط را در نظر بگیر٬ بعد ایراد بگیر.

روح اله دوشنبه 11 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 11:39 ب.ظ http://bidad.persianblog.com

تورج خان تو که روشنفکر بودی....

تورج سه‌شنبه 12 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 01:50 ب.ظ

روحی جان بد برداشت کردی!! روشنفکری در هر محیطی شرایط خودشو داره. با این وضعیت اجتماعی بیمار نمیشه انتظار داشت واکنش مردم طبیعی و سالم باشه. در ضمن اگر کسی دلش نخواهد بدنش با بدن تو تماس داشته باشه لزوما غیر روشنفکر نیست. فکر می کنم احترام گذاشتن به privacy هرکس ازجمله بدیهی ترین شرایط روشنفکریه٬ موافق نیستی؟؟.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد