نرگس

مدتی است که تلوزیون در حال پخش یک سریال بسیار ژرف،ارزشی ،فرهنگی و موفق بنام "نرگس" می باشد. جذابیت های این سریال به قدریست که حتی سعید به خاطر آن حاضر شده هر شب 2 ساعت از خوابش بزند و به جای ساعت 9.5 ساعت 11.5 بخوابد(البته بگذریم که این سریال تاثیر بسیار بالایی در تبیین جایگاه والا و مقدس پدر در خانواده به عنوان یک شارلاتان که در تمام مدت مشغول کلاه برداری و دسیسه چینی برای زن ،پسر ، دختر،عروس و داماد خود می باشد،داشته است.)
هفته پیش پس از یک سفر فرحبخش، داشتم از اهواز به تهران میامدم.پرواز ساعت 10.5 شب بود(درست موقع پخش سریال). بغل دست من یک عاقله مرد حدودا 45-40 ساله نشسته بود.درست موقعی که هواپیما فرود آمد، این آقا موبایلش رو روشن کرد، شماره ای گرفت و مکالمه زیر انجام شد:
"الو، سلام خانوم، این نرگس چی شد؟شوکت خواستگاری رو بهم زد؟.....(حدود سی ثانیه به حرفای خانوم گوش داد) ....... خدافظ!

فوتبال یزدی

در راستای نوشتن پست به زبانهای محلی، نوشته زیر جهت اعتلای لهجه و فرهنگ یزدی تقدیم می گردد.
(فردای فینال جام جهانی -کوچه حنا-یزد)
اکبر:سلام اصغرو ("و" به جای "ک" تصغیر بکار می رود)،دیشو(دیشب) فوتبال دیدی.
اصغر:هان،با بمونعلی(اسم فولکلریک ) و عباسِ علی ممل(عباس پسر علی پسر محمد) دیدِم.
اکبر:مِگم گل اول پنالتی نبودَ،"مالودا " خودشا الّادیگی(از قصد) اِنداخت زمین.
اصغر: اما این "زیدانو" عجب پنالتی زد، هُمبارُک (اهسته) اِنداخت پسوارونکی(بر عکس) حرکت "بوفونو".
اکبر:گل ایتالیا دیدی چِطَربود."پیرلو" یَتا کرنل زدو "ماتاراتزیو" یَتا هد خَش(خوب) هِشت (گذاشت) تنگ توپ. این "ماتارتزی" تا پَسِ مُلِش(پشته گردن) هم خال کوفته بود.
اصغر:نیمه دوم اما خَش تر بود،این"تیریُک انری" همه را جا هشت.فرانسویُکا نیمه دوم سر بودنَ.
اکبر:اون دُخترُکِ جوون(خوشکل)کی بود. فکر کنم از دستشون در رفته بود که نیشونش دادن.
اصغر:دخترُکا ول کن.هد زیر طاقی "زیدانا" بچسب که تو وقت اضافه زد. هر که غیر این"بوفونو" تو دروازه بودَ هِشته بود توپ گل شه.
اکبر: مِگم چرا یَهو "زیدانو" ایَنچون(اینطوری) قایم(محکم) با کله زد تخت سینه "ماتاراتزی". "زیدان" باسی(بایستی) بیشتر دلِ خود داره(مواظب باشه).
اصغر: هان این "زیدان" بعضی وقتُکا دیوونه مِشه، بیچاره "ترزگه" جگرش شَم(قربان صدقه رفتن)،بعد اینکه پنالتی را زد بیخُک(گوشه-کنار) تیر دیدی چطو بغض کِرده بود.
اکبر: بعد از بازی هم انگاری این ایتیلیایها قرص اِسک (اکس) خورده بودن،نِفه (شورت_شلوار) "گاتوزو" را گَل (از) پاش کَشیدن در.
اکبر:خوب دیه(دیگه) این جام هم خو تموم شد،مِگم راستی" شهید قندی" با "پگاه" کی بازی دارن؟...................

۱۰۰ عدد بستنی

قبل از عید صحبت از این بود که سعید ممکن است برای ماموریت درست موقع عید روی سکوی سروش باشد.من که فکر نمی کردم این اتفاق بیفتد به سعید گفتم که اگر شب عید تو روی سکو بودی من صد عدد بستنی به تو می دهم.از شانس سعید این مامور شرکت شل هم مثل ماشین جهانگردی سالی یک بار میاد ایران اون هم درست شب عید(البته من اصلا قصد جسارت به آقا سعید آقا و مقایسه ایشون با مورچه خوار رو ندارم).سعید مجبور شد که درست در ایام عید یک هفته ای روی سکو باشه و با خودش خلوت کنه(بعدا با توجه به عکسها یی که دیدم معلوم شد که سعید جان تو این مدت بدجوری با خودش و جوجه کباب و باربکیو و ... خلوت کرده بود) و من هم باید ۱۰۰ تا بستنی رو می خریدم.خریدن بستنی ها در ۸ فاز صورت گرفت که امروز آخرین فاز اون تمام شد. نکته جالب بستنی ها این بود که من ۱۰۰ تا بستنی رو به سعید باخته بودم ولی بایستی تقریبا به نصف واحد جواب پس می دادم. هر کی بعد از ناهار هوس دسر می کرد یه سیخی به من می زد که برو بستنی بخر.باز صد رحمت به علی نادری که می گفت پول بستنی رو بده من خودم میگیرم. تورج هم که بستنی ها خیلی بهش مزه داده بود به سعید گفت که از این به بعد هر ماموریتی که خواستی بری باید اول تو برگ ماموریتت تعداد بستنی هایی رو که قراره بگیری بنویسی تا من اونو امضا کنم!

در تاکسی ۲

مدتی بود که نوشتن در اولویت کاری من نبود ولی از بس دوستان اصرار کردن چاره ای ندیدم جز اینکه مقداری از تراوشات ذهنی را بیرون بریزم.

                                             اندکی این مثنوی تاخیر شد      مهلتی باید که خون چون شیر شد 

در مسیر بازگشت به خانه سوار یک سمند مشکی شدم.مسیر مثل همیشه شلوغ و کثیف بود و من در این فکر بودم که چگونه عمر و زندگی انسانها در این بیغوله خفقان آور به یغما می رود.قیافه راننده به راننده تاکسی ها نمی خورد. یک پالتوی مشکی پوشیده بود و پشت یقه اش را نیز تا پشت  گردن بالا آورده بود.موهای جو گندمیش که کم کم داشت به سفیدی می گرایید در آ خرین پرتوهای غروب شکل زیبایی به خود گرفته بود. از اون راننده هایی بود که در مسیر برگشت به خانه چند تا مسافر هم می زنند.از حرف زدنش ملوم بود که بازاریه و در کار ترخیص کالا و ماشین الات است.بعد از ماندن پشت چند تا چراغ قرمز و دیدن ثانیه شمارهایی که که هر کدام گذران زمان را به تلخی در آن فضای وهم انگیز به رخ آدم میکشید به اول خیابان آپادانا رسیدیم. مسافری قوز کرده با یک کیف سامسونیت مشکی سنگین منتظر تاکسی بود. گفت سید خندان. از ته لهجش می شد فمهید که اصفهانیه.تاکسی حدود پنج شش متر اونور تر وایساد.مسافر وقتی که سوار شد در تاکسی رو خیلی محکم به هم زد.راننده با لحنی که عصبانیت در اون موج می زد گفت چه خبرته.مسافر گفت معذرت میخوام و کوتاه ترین زمان سکوت خاص خاکستری در تاکسی حکمفرما شد.مسافر کیفش را روی پایش گذاشت و از پنجره به بیرون خیره شد و باز هم سکوت و سکوت وسکوت ...........    

 

مستان نو رسیدند

یک خانه پر ز مستان , مستان نو رسیدند
دیوانگان بندی زنجیرها دریدند

بس احتیاط کردیم تا نشنوند ایشان
گویی قضا دهل زد بانک دهل شنیدند

جانهای جمله مستان , دلهای دل پرستان
ناگه قفس شکستند چون مرغ بر پریدند

مستان سبو شکستند , بر خنبها نشستند
یا رب چه باده خوردند یا رب چه مل چشیدند

من دی ز ره رسیدم قومی چنین بدیدم
من خویش را کشیدم , ایشان مرا کشیدند

آنرا که جان گزیند بر آسمان نشیند
او را دگر کی بیند ؟ جز دیده ها که دیدند

یک ساقیی عیان شد , آشوب آسمان شد
می تلخ از آن زمان شد , خیکش از آن دریدند