پست زورکی

بیادش و بیاریش

 

یا علی گفتیم و عشق آغاز شد

 

ماهها بود که لحظاتی از عمرم را با یادداشتهای صمیمانه دوستانم لذت می بردم. این بار سعادت و لطف عزیزان یار شد تا این کمترین نیز عضوی از اینان باشم. ولی نمی دانم تا چه در نظر آید و چه مقبول افتد؟ امید آن دارم چشم از معایب ادبی پوشیده دارید تا هر چه هست فقط درددلی دوستانه باشد.

می خواهم اولین پستم را در رابطه با سفری که اخیرا داشتم بنویسم. چند هفته ای بود که مدارک بدست از این ساختمان به آن ساختمان، از این اتاق به آن اتاق و از این منشی به آن منشی مراجعه می کردم تا بلکه در این باتلاق بوروکراسی اداریمان نفسی چند توانم کشید. بالاخره وقت رفتن فرا رسید و رسیدم به جائی که تصور آن چه دیدم را در ذهنم هرگز نداشتم.

هندوستان، بمبئی، سرزمین مذاهب، سرزمین قبایل، سرزمین سوخته ها و نیمه سوخته ها، سرزمین تضادها، سرزمین سکوت و سرزمین بوق ماشین ها.

فاصله بین فقر و غنا تار مویی بیش نبود. فقیرترین مردمان در کتار خیابانها و در کتار خانه های ثروتمندترین آنان به خوبی و نه به عدالت زندگی می کردند. ( به قول خودشان Temporary House ) همانجا لطایف زندگی را تفسیر می کردند: دوست داشتن، عشق ورزیدن، خوردن، آشامیدن، خوابیدن، حمام کردن، خندیدن، گریستن و ....... ولی هر چه بودند، آدمهای قانع و شاکری بودند.

تاکسی های عهد بوقشان چه به آرامی در کنار ماشین های آنچنانی می لولیدند.چپ و راست بوق می زدند، بدون استثنا عقب همه ماشین ها نوشته شده بود :Horn Ok Please    واقعا دیوانه کننده بود !

رنگ ها جلوه دیگری داشتند. چه رنگ گلها، چه رنگ میوه ها و چه رنگ ساری و پنجابی زنان. بر عکس ایران ما که چند رنگ بیشتر تعریف نشده است.

 

لطفا بقیه را در پستهای بعدی بخوانید.

آه ه ه ه ه ه ه  راحت شدم !                                      

 

 

نظرات 2 + ارسال نظر
[ بدون نام ] دوشنبه 16 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 05:43 ب.ظ

حالا هرکی کنار خیابون هر کاری می کنه تو باید نگاه کنی. اونجا رفتی تاسیسات ببینی یا حموم کردن ملتو.

[ بدون نام ] دوشنبه 16 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 05:43 ب.ظ

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد