روزها در این گوشهٌ گوشم پچ پچ میکند و شبها مثل صدای سوتِ ممتدِ پایانِ برنامه های تلویزیون بی محابا زنگ میزند. گوشم را بگیرم بلندتر وز وز میکند. چشمم را میبندم٬ در هجومِ تاریکی٬ صدای سوتِ وحشتناکِ یک قطار در اعماقِ تونل را٬ چون پتکی با شدت به سقف جمجمه ام می کوبد.
بیمارت می کند این همه٬ این هجمه٬ این سوت و این پچ پچ. از آدمها همین پچ پچ مانده است. از زندگی صدای سوت. از کلمه به نجوا گذشتیم و از موسیقی به سوت رسیدیم. پایانِ کار٬ زندگیست در سکوتِ مرگ.
حتی اگه اینطوره میتونیم سعی کنیم اینطور فکر نکنیم.
آدمی بینهایت است گاهی که هیچ چیز جز سوت نمیشنود به آن با تمام وجود گوش میدهد و آخر سر زیباترین ترانه ها را در آن می یابد
سلام
از حضور شما در وبلاگم ممنون .واقعا حرف شما درسته من تاحالا این جوری بهش فکر نکرده بودم.
چون اپ نکردید نظری ندارم!!!!
خداحافظ