علی دایی

چهارشنبه ها اینجا با باقی دانشجو ها به سبک ایران میرم فوتبال. دفعه قبلی که رفتم نمی دونم شانسی شانسی چی شد حس مارادونایی بهم دست داد و توپ رو از جلو دروازه برداشتم و پشت سر هم ۴ نفر رو دریبل زدم و توپ رو گل کردم. بعد گل هم بازیام همه دویدن طرف من و شروع کردن به گفتن Persian Ali daee .اینجا بود که من فهمیدم علی دایی هم مشهوره. اما خداییش این واقعه واسه خودمم سورپرایز بود.

آقا علی آقا در پست قبلی به رویدادی بسیار مهم و جالب و هیجان انگیزناک و البته بسیار قدیمی و تکراری و کپی پیستی اشاره کرده بودند که سبب شد یکی از خوانندگان همیشگی وبلاگ در تماسی با اینجانب از این گونه پست ها ابراز انزجار کنن و خواستار عدم تکرار اینگونه روایات شوند. (علی جان من تقصیر ندارم آب حوض هنوز به زانو نرسیده)

بعد مدتها تنبلی و سو تغذیه امروز تصمیم گرفتم علی براتی وار مرغی درست کنم و از لذایذ زندگی بهره مند شم. پوست مرغ رو که می خواستم قلفتی بکنم با پدیده نام آشنای چربی های سفید روبرو شدم و ناخداگاه به یاد دوست چاقی افتادم که سعی می کرد شب ها غذا نخوره تا چربی های سفیدش آب شه اما امان از این طبع شکم پرست که هیچوقت شام رو فراموش نمی کنه. 

دیگه تقریبا آخرای حراج لباس و کفش و از این جور چیزاست. به قول بابا گیوه چی حراجا دیگه از ۵۰ درصد هم بیشتر شده٬ پول یکی رو می دی و دو تا می خری. جل الخالق!!!! ما هم رفتیم تا از این ولیمه طعامی ورچینیم اما از هر چی که خوشمون می اومد یا سایزش بهمون نمی خورد و یا اینکه تو قسمت حراجی ها نبود. 

نظرات 3 + ارسال نظر
علی پنج‌شنبه 25 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 03:07 ب.ظ

می دونستم که اعتراض می کنید به کپی پیست ها!!!
من بارها به استعداد نهفته تو که آنلاین به فعلیت می رسه پی بردم و همیشه به اون اهتمام داشتم!!!

ابراهیم جمعه 26 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 06:59 ب.ظ

علی جان" آنلاین" که فقط در حوزه تخصصی خودته.
حراج هم فقط حراج خوراکیها و نوشیدنیها. آخ که چقدر سر این حراجی ها 24 تا 24 تا تو پاچم نمی رفت عوضش حال میداد.

علی براتی شنبه 27 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 09:44 ق.ظ

با سلام

چهارشنبه گذشته صبح ساعت ۶:۳۰ از مشهد رسیدم خونه وقتی در اتاق رو باز کردم؛ با کوهی از لباسهای نشسته و اتاقی در هم بر هم روبرو شدم و ناگهان یاد یکی از دوستان افتم!‌ که وقتی با هم بودیم و کسی میومد خونه مجبور بودیم در اتاقشو قفل کنیم که مبادا اون صحنه توجه میهمان عزیز را به خودش جلب کنه!! البته خدا رو شکر که تنها بودم و مهم تر اینکه با هم اتاقی جدید دیگه از پوست موز که از بس زیر موبل و بعضی وقتها زیر فرش جا خوش کرده بودن سیاه شده و شبیه پوست بادمجون می شدن دیگه خبری نیست !!! خدایی تصور کنین !! در ضمن بعد از آخرین باری که هم خونه ای سابق من لباساشو تو ماشین لباسشویی انداخته بود ؛ این ماشین همش بوی تخم مرغ میده !‌

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد