خوب به یاد دارم روزی راکه پدربرای آبیاری در باغ مانده بودبی خبرازهمه جا و من شده بودم
پیامبرش!خبر آتش بس راکه دادم خداراشکر کردامامن در دنیای کودکانه خودم بودم و ناراحت ازاین موضوع!آه...چه دورانی بود!
چه دورانی ؟... دوران همکلاسی جدیدجنگ زده!
چه عروسی هایی؟..عروسی های اسلامی بدون دست و رقص و شادی!
چه دعاهایی؟...دعای وحدت سر صبحگاه
چه رفتارهایی؟...رفتار مهاجرینی آنها و انصاری ما
چه دیدنیهایی؟... هواپیماوادعای گذرش از بالای بام خانه ی ما
چه شنیدنی هایی؟... آژیرخطر توجه توجه...
چه بازیهایی؟...بازی فرمانده وسرباز! سربازکتک خورنده ی هر روز پسر همسایه که با هنرمندی تمام چندین قبضه تفنگ درست می کرد از چوب درخت وبه طرز غیردموکراتیک می شد فرمانده !(اصلا مگر میلیتاریسم ذاتا توتالیترنیست؟!)...یا آتش بازی ملهم از جنگ با لوله ی آنتن(به مثابه ی لوله توپ) و سری کبریت (به عنوان باروت)
وچه آرزوهایی؟... بمباران مدرسه تا خلاصی از شر درس!!!
نمی دانم بگویم یادش به خیر یا یادش به شر!اما دوران جنگ ما همه اش خاطره بود!شاید
برای شما جور دیگری بوده باشد!
آره حاجی! یادش به خیر! به قول سید سعید انگار همین ۱۸سال پیش بود. راستی به برادر هاشم هم سلام برسون! لوول....!!!!
سلام علی جان
یادته همیشه بچه ها مجبور بودند اول انشا بنویسند به نام الله پاسدار خون شهیدان و در هم کوبنده مستکبران
یا اون روزی که موضوع انشا بود عید نوروز را چگونه گذراندید و یکی از بچه ها نوشته بود به دیدار خانواده شهدا رفتیم و عید را به اونها تبریک و تسلیت گفتیم
علی جان یادت بخیر که خاطرات نه چندان دوست داشتنی رو برا من زنده کردی!
خاطرات روزهای دوری و فراق پدر! روزهایی را که نیاز به بودنش داشتم در جبهه ها بود و مناطق جنگی. اصلا مرور اون خاطرات الانش هم برا من دردناکه !