حاجی بابا

واما گوشه ای ازحکایت "حاجی بابا":

حاجی بابا از دست ترکمان ها فرار کرده و با درماندگی و فقر خودش را به مشهد رسانده و نمی داند چه کند و چه طور روزگارش را بگذراند تا این که یکی از چاروادارهای کاروان به اسم « علی قاطرچی » به او پیشنهاد می کند که در مشهد شغل سقایی را دست بگیرد و می گوید که : ". . . زوار مشهد به خیال استحصال اجر و ثواب می آیند . برای نجات از دوزخ و دخول در بهشت از هیچ روگردان نیستند . کسی که با ایشان به نام خیرات و مبرات برمی آید ، از عطایا و صدقات ایشان کامیاب می گردد . بیا و به یاد لب تشنه ی کربلا آب بفروش . و اما ، زنهار ، در ظاهر عملت فی سبیل الله باشد ، ولی تا پول نگیری قطره ای آب به کسی مده . چون کسی آب نوشد ، به چاپلوسی ، با عبارت های آبدار ، بگو نوش جان ، عافیت ، هنیئا مریئا ، گواراباشد ، لب تشنه ی کربلا از شفاعت سیرابت سازد ، از دست بریده ی عباس علی جام شفاعت بنوشی . با این گونه سخنان ، ریشخند کن ؛ که ریشخند دردمندان خیلی کارها می کند . . . . ساده لوحی و صاف درونی زواران را ببین که با آن همه ترس و بیم ترکمان ، از دیار دوردست خرج های گزاف می کنند و به زیارت می آیند . با این گونه مردم چه کار نمی توان کرد ؟ به آسانی همه را توان فریفت . عقلشان در چشم است ، چشمشان را پرده ی تنک خردی تنگ پوشیده . چه می بینند تا چه بفهمند ؟ تو هر چه می گویی به نام خدا و پیغمبر بگو ، دیگر کار مدار . من چند وقت پیش از این در همین جا همین کار کردم و از پول سقایی یک قطار قاطر خریدم . اکنون اینم که می بینی . . . .

 پس به گفته علی قاطرچی مشکی خریدم  و بند زنجیری و طاس  چهل  قل هو اللهی  و منگوله بسیار برآن آویختم و بسم الله گویان داخل حرم رضا شدم . بدین نمط آغاز کردم که سلام الله علی الحسین و لعنت الله  علی قاتل الحسین , آبی بنوش و لعنت حق  به یزید کن , جانرا فدای مرقد شاه  شهید کن  . عجب آب خوشگواری دارم از اشک چشم پاک تر است و اشعاری با آن می خواندم و هر روز بر مهارتم اضافه می شد . انگار خدا مرا برای سقایی آفریده بود . آب آلوده و بد بوی آب انبارها را بنام آب زلال چشمه کوثر می فروختم .در دهه عاشورا که ایرانیان  یکباره دیوانه مصیبت و عزا و بجنون بدعتهای بیجا گرفتار می سازد , خواستم در هنر مشک گردانی , هنر تازه ای نشان دهم . روزی که تعزیه  عاشورا در میدان ارک در حضور والی  خراسان بر پا بود , سرتا  پایم را با تیغ  زخمی کردم و تا کمر برهنه شدم و مشکی بزرگ را بر دوش کشیدم و در مدح شاهزاده و خواندن مرثیه  خود را آهسته به غرفه حکومتی رساندم .  شاهزاده خوشش آمد و یک اشرفی به من داد و بعد  برای هنرمندی بیشتر , طفلی را بر مشکم سوار ساختم  که آواز مرحبا بلند شد و خواستم طفلی دیگر بر مشک بنشانم که صدای  مهره پشتم  برخاست و کمرم خم شد و تاب و توان از سراپایم برفت و دیگر قدرت مشک برداشتن نداشتم . بعد از آن اسباب سقایی را فروختم ,  ولی روزگارم بهتر شده بود ... "

نظرات 1 + ارسال نظر
سعید سه‌شنبه 12 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 03:47 ب.ظ

آقا تو با این حاجی بابا داری ما رو شرمنده می کنی. واقعا که یاد اون شعر علیرضا بخیر که می گفت:
من یه ترک خسته و پیرم / می پرم تو حوض آب می رسه تا زانوم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد