وقتی حس حرف زدن نباشد!

- تلفن را که برداشتم٬ پشت خط کسی بود از یک موسسه لاتاری که یک ریز حرف می زد.بعد ده دقیقیه حرف زدن٬ پرسید که شما تا به حال لاتاری بازی کرده اید ؟(تنها قسمتی از مکالمه که فهمیدم!)گفتم: نه!گفت پس زود تر می گفتید که توضیح نمی دادم. گفتم: شما باید زودتر می پرسیدید!گفت بله راست می گویید.و برای اینکه اعصابش را بیشتر خرد کنم گفتم که از حرفهایتان٬ فقط سوال آخرتان را فهمیدم!!!

- روزی هم یکی آدرس پرسید و کلی هم چیز گفت که طبق معمول نفهمیدم.گفتم ببخشید میشه سوالتون رادوباره به انگلیسی تکرار کنید؟؟!!

- در عالم خودم سیرمی کردم که ۲ نفر از مبلغان مسیحیت سر رسیدند و شروع کردند به حرف زدن.من هم کامل گوش کردم و باز مثل همیشه حس اذیت کردن دیگران گل کرد و گفتم میشه به انگلیسی بگید!بیچاره ها هم تمام زورشان را جمع کردند و با انگلیسی دست وپاشکسته گفتند که شما دوست دارید در مورد کتاب مورمون* بشنوید؟و من هم گفتم: نه مو اصلا وقت ندارم!!!

- یک روز هم باران شدیدی می بارید.خانمی پرسید که اتوبوس خط ۲۵ رفته؟من هم همین طوری گفتم بله!بعد پنج دقیقه سوار خط ۲۵ بودم و دیدم که آن خانم در زیر باران می دود تا بتواند اتوبوس را در ایستاه بعد بگیرد!!!

نتیجه گیری اخلاقی:به قول آن همشهری عزیز من خودم اینطوری نیستما٬ اخلاقم اینطوریه!!!

*(The Book of Mormon( Another Testament of Jesus Christ

 

نظرات 3 + ارسال نظر
شهرام چهارشنبه 9 خرداد‌ماه سال 1386 ساعت 10:14 ب.ظ http://shahrame.blogsky.com

سلام،
یاد دوران تحصیلم در مشهد افتادم!!!! ;)

مژگان پنج‌شنبه 10 خرداد‌ماه سال 1386 ساعت 09:52 ق.ظ http://paaarvaz.persianbloge.com

خیلی جالب بود مخصوصآ خاطرهّ اتوبوس.

علیرضا پنج‌شنبه 10 خرداد‌ماه سال 1386 ساعت 12:33 ب.ظ

من هم یاد یکی از دوستان افتادم که وقتی ازش آدرس می پرسیدن آدرس اشتباه می داد که وقتش تلف نشه.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد