آرزویش خوردن ساندویچ بود مثل یک شهری.ساندویچ گرم آزادی کمی پایین تر از میدان انقلاب بود و او هر روز با این رویا٬ مسیر خانه تا مدرسه را می پیمود. یک روز سوار مینی بوس جمهوری شد و به صورت اتفاقی با معلم دینی هم مسیر شد.معلم٬ انقلاب پیاده شد و برای اینکه ثابت کند استقلال مالی دارد او را هم حساب کرد.چشمان پسرک برقی زد و پولی را که حالا دیگر کرایه نبود محکم فشار داد.حالا همه چیز برای او آماده بود تا طعم آزادی را بچشد. وقتی که به مقصد رسید٬کارگران مشغول عوض کردن تابلو بودند. به تابلو که نکاه کرد٬ پاهایش سست شد.ساندویچی آزادی شده بود کتاب فروشی اسلامی!
پ.ن.:این نوشته و اسامی در آن واقعی است.
این هم از آن مفاهیم تابلو بود ها
سلام علی کاکا
یاد مشهدی عوضعلی افتادم که رفته بود تهران و گرسنش شده بود .بعد رفته بود ساندویچ فروشی .مرده بهش یه ساندویچ و یک نوشابه داده بود .و مشهدی عوضعلی نوشابه را برگردانده بود و گفته بود به جای نوشابه یه ساندویچ دیگه بده