مکاشفه

"از همان روز اولی که پایم به دفتر باز شد، گوشی دستم آمد. همان روز که مثل آدم آهنی سر جایم ایستاده بودم و نمی‌دانستم با دست‌هایم چه کار کنم؛ که آمدی و خب، آن‌ها حساب‌هایی بودند که باید بررسی می‌کردم؛ و شک نداشتم هر کسی را راهنمایی نمی‌کنی. و یک روز دیگر بود که توی خیابان علف زیر پایم سبز شده بود و سر و کله‌ی تو با ماشین ماتیزت پیدا شد و با کمال خوشحالی سوارم کردی تا سر خیابان؛ و بقیه‌ی راه را شرمنده مسیرت نمی‌خورد؛ و من می‌دانستم این کارت به خاطر حفظ شأن و احترام خودم بوده؛ و چه‌قدر آن روز از فهمیدگی‌ات کیف کردم. و حتا روز ولنتاین هم یادم هست که ساعت یک از شرکت رفتی و پنج برگشتی؛ و حتماً کار داشتی نه قرار؛ و چه روز خوبی بود، چون قطعاً برگشته بودی که مرا ببینی. و چه خوب بود داد زدن‌هایت وقتی تمام محاسباتم اشتباه بود و معلوم نبود برای چه حقوق می‌گیرم؛ و می‌دانستم داد و فریادهایت هم از روی علاقه‌ات به پیشرفت من است. من هم کم نمی‌گذاشتم البته؛ مانتوی گشاد می‌پوشیدم و آرایش نمی‌کردم که حواست پرتِ زیبایی من نشود.

و آن شنبه‌ای هم که بچه‌های دفتر را جمع کردی تا بگویی آقا داماد شده‌ای؛ چه‌قدر بزرگوار بودی، به نظرت من آن‌قدرخوب و دست‌نیافتنی بودم که نمی‌خواستی زندگی‌ام را خراب کنی.

و شب عروسی‌ات، که چه‌قدر در تمام طول مجلس حواست پی من بود؛ و البته چه‌قدر خوب که تشریف آورده بودم به عروسی شما؛ و آخر سر که سوار ماشین می‌شدید که بادا بادا مبارک بادا؛ لابد داشتم گریه می‌کردم؛ اما چون نمی‌خواستم هوایی بشوی، رویم را برگرداندم."

نویسنده: فرزانه سالمی

نظرات 1 + ارسال نظر
مجنون پنج‌شنبه 24 اسفند‌ماه سال 1385 ساعت 05:52 ق.ظ

یک شب میان آن همه خون گریه ها و دود
ماشین سرخ گل زده آمد تو را ربود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد