غریب

ابی اکنون کجاست

در فلات بود که پرسید برات

تورج مکثی کرد

و به ناگاه به مانند پلنگی زخمی

در فراق رخ او

چنگ بر ساعد سیمینم زد

نرسیده به The Hague

دو قدم مانده به Delft

می رسی تا Utrecht

در قطاری دیگر

می روی تا لب مرز German

لب آن مرز دهی است پر از گاو قوی و گل سرخ

نام آن Enschede

من ندیدم دهشان

بی گمان در آنجا بارها پر بار است

دل ما غمبار است

در مسیر centrum

کالجی است بزرگ و مملو

از زنان زیبا

از یکی می پرسی

"? Weet u waar Ebi is "

غنچه اش می شکفد

اهل ده با خبرند که ابی هم آنجاست

بربری در دست

و مدل می سازد

از آب پلشت دل نفت

او نیامد تا تفت

صبر ما هم سر رفت

دل من غمناک است

چونکه تنها هستم

جمله یاران رستند

یکی اندر Surrey

آن یکی در Achen

دیگری در Bergen

و دو تا هم در Delft

خوب کجا ماند؟ Austin

بعد آن هم Berlin

باید اکنون بروم

با چراغی خاموش

و مدارک بر دوش

در پی آبادی