شورانگیز

 

پنجشنبه گذشته مجالی یافتم تا در برنامه کنسرت استاد حسین علیزاده، مجید خلج و گروه هم آوایان به همراه یکی از دوستان اهل دل و دست به ساز حضور یابم و لحظاتی چند از تاریخ زندگیم را با بودن در محفل دلربایی آنان رقم بزنم. با مقدمات اولیه کنسرت کاری ندارم که همانند همه کنسرت های گذشته، گذشتگان(آقاعلیرضا و ابراهیم آقا) به تفصیل گفته اند و نوشته اند.

در فضایی که پر بود از مردم دوستدار و منتظر، نگاره گر چهره هایی بودم که بعضا متفکرانه و ژرف می نگریستند، گویی برنامه چند لحظه بعد را در ذهن موسیقیایی خود رهبری می کنند؛ بعضا در جمع های چند نفری می گفتند و می خندیدند، مبرهن بود که آمده بودند تا تفریح آخر هفته اشان را از آنجا شروع کنند؛ بعضا بروشور کنسرت و برنامه هایی که قرار بود اجرا شود را زیر و رو می کردند، گویی دنبال گم شده ای از خاطرات خود در برنامه های آشنای قدیمی بودند تا مگر فرصتی باشد بلکه تکرارشان کنند؛ و بعضا .....  .

من خود نیز در حال و هوایی مرکب از احوالات ذکر شده بالا می چرخیدم که ناگهان سر و صدایی بلند شد؛ آری آری، نماد یک اتفاق نیک ظاهر شد، حال ِ گذشته ای تلخ و گذشته تری شیرین نمایان شد، مظهر اتحاد دو پادشه ملک موسیقی آشکار شد. آری استاد شجریان بود که با استاد مشکاتیان به جمع حاضرین پیوستند و با تشویق بی حد حاضران استقبال شدند. ناگفته نماند که بزرگان اهل قلم و موسیقی اکثرا حضور داشتند: سایه، شفیعی کدکنی، گنجه ای، همایون، نوربخش و شاید روزی هم رایان و نیز اینجانب !

بالاخره با حضور علیزاده و خلج بخش نخستین برنامه شروع شد. زخمه بر ساز نواخته شد. تار زبان به سخن گشود و احوال دل علیزاده را چه با لحن خوشی بیان نمود. از گذشته می گفت، از حال فریاد می زد و از آینده نوید می داد.علیزاده خود به تنهایی یک کنسرت بود ولی کافی بود لحظه ای چشمانت را متوجه خلج کنی، چنان مجذوب هنرنمایی و قدرت ریتمیک دستان آهنگین او می شدی که گویی آوای کوبشی اوست که فقط جولان می دهد. همایون را می دیدم که چه به دقت گوش فرا می داد و نکته ها می گرفت. علیزاده نت به نت، گوشه به گوشه و دستگاه به دستگاه چرخید و چرخید تا آن که بگوید:

       

             در نظر بازی ما بیخبران حیرانند                    من چنینم که نمودم دگر ایشان دانند

 

و الحق همه دانستند که او نیز پادشهی از خوبان موسیقی ایران زمین است.

پس از استراحتی کوتاه بخش دوم برنامه با اجرای گروه هم آوایان در قالب دوازده قطعه تصنیف که همه از ساخته های خود علیزاده بود و اشعار از مولانا، حافظ، سایه، شفیعی کدکنی، مرحوم فریدون مشیری؛ که یکی پس از دیگری با هنرمندی تمام و رهبری هر کدام از سازها و با رخصت شورانگیز به اجرا درآمدند. گروه متشکل از چهار نفر آواز خوان که دو نفر از آنها خانم بودند و هشت نفر نوازنده. شورانگیز(ساز جدیدی تو مایه های سه تار که علیزاده خود ابداع کرده بود و با آن می نواخت)، رباب، عود، دمام، کوزه، غژک، زنگ سرانگشتی، بم تار، سه تار، کمانچه، تنبک و دف سازهایی بودند که در این خوان موسیقی نهاده شده بودند که بعضا حتی اسمشان را هم تازه می شنیدم.

حالا دیگر ساعت 23:30 شده بود که همه به پاس تقدیر از اجرای هنرمندانه این گروه بپا خواستند و کف زدند ولی انگار نمی خواستند بدون یادگاری تالار را ترک کنند که اینگونه نیز شد و چه یادگاری بهتر از دل شدگان که برای همیشه به یادگار بماند:

 

           ما دل شدگان خسرو و شیرین پناهیم                 ما کشته آن مه رخ خورشید کلاهیم

                                         ما از دو جهان غیر تو عشق هیچ نخواهیم

داروگ

و تو آنگاه که قلب مرا با تراکتور نگاهت شخم میزدی بدون اینکه حتی قیمت آنرا بدانی و زمانی که نرم نرمک قدمی بر می داشتی تا هر از گاهی خودت را تکان دهی من تشنه باران بودم.سالها  گذشت و گیلدر به یورو تبدیل شد، دولت سقوط کرد اما حالا پنچری دل من جوری نیست که راحت بتوانی آنرا بگیری ،البته شاید بتوانی اگر روپا باشی ولی دیگر gratis نخواهد بود.در این مدت که من در حسرت باران بودم(دریغ از یک hint)، یاد تورا همواره بر دیوار ذهن خود چسباندم تا آن هم از لذت این حال محروم نگردد.من هنوز منتظرم تا بیایی ودر حالیکه کله ات بوی قرمه سبزی می دهد بسان قاصد روزهای ابری یک گوشه از این کویر وجود مرا بگیری.

از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود              زینهار ازاین بیابان این راه بی نهایت

تمام!

سپتامبر

چند روزی به سپتامبر مانده بود.ماباآن همه وحشتی که توانذارش راداده بودی می ترسیدیم از باران های سپتامبروبا وجود توصیه های موکدت نه بارانیی آورده بودیم باخودمان نه دل این که یورو خرج کنیم که هر یورو بود هشتصد تومان؛تومان آن زمان،می فهمی که؟! سپتامبرآن سال گذشت بی هیچ بارانی،حتی روز یازدهمش!وحالادوباره بازسپتامبررسیده است بدون تو، ودر نبودتواین دلهره باران است که خیس ترمان می کندهرزمان.جوانمرد یادت به خیر باد!

کنسرت گروه شمس از حاشیه تا متن

 جمعه شب گذشته این سعادت نصیب من شد تا با علیرضای عزیز در یک کنسرت وزین شرکت کنیم. وزین هم به جهت محتوایی و هم نقدی که در حدود چهار دست چلوکباب با مخلفاتش وزن داشت که البته اگر بخواهیم به گل آقایی حساب کنیم مصرف یک سال تخمه آفتابگردون همه فیلمها و سریالهای تلویزیونی را تامین میکرد.

شامگاه جمعه است از خیابانهای نسبتا شلوغ ولیعصر و اطراف که می گذری اندکی بعد خود را در مجموعه کاخهای سعد آباد با هوای دلپذیر شبانگاهی می یابی. اصلا انتظار نداشتیم که کنسرت به موقع شروع شود پس خیلی آرام در محوطه قدم میزدیم و آدمیان رنگارنگ را مینگریستم. خاطرتان را جمع کنم که هیچ چهره مشهوری را مشاهده نکردم. البته برخی آقایان محترم آنجا بودند که دیدنشان از چهره های مشهور هم مهمتر بود چون سلام و احوالپرسی با آنها منجر به گرفتن شاخه نوری ارزشمند در تاریکی آن شب میشد. درهای سالن ( زمین چمن کنار کاخ موزه ملت) ساعت ۸:۵۰ باز شد. پس از مدتی یکی از مسوولین محترم برگزاری ضمن عذرخواهی از تاخیر در اجرای برنامه علت آن را عدم حضور عدّه ای از میهمانان عزیز به دلیل ترافیک ذکر کردند وعین این جمله را فرمودند که "تاخیر به خاطر خود شما عزیزان بود."  و گر نه ما که همه چیزمان برنامه دارد و با ساعت اتمی کار می کنیم. ایشان در ادامه سخنان خود از اینکه پایه های دوربین که یکی از آنها بسان گرزی معلق چشم نوازی مینمود ایجاد مزاحمت می کنند و شما آن را با شکیبایی تحمل میکنید معذرت خواهی نمود. این سخن بسیار مودبانه ایشان مانند این است که شما سیلی محکمی به دوست خود بزنید بعد با کمال احترام از اینکه او درد را تحمل میکند تشکر کنید و در صورت دلخواه باز هم بزند.

گروه 10 نفره شمس وارد صحنه شدند. ابتدا قطعه بشنو از نی با همخوانی گروه و نوازندگی نی آغاز شد. پس از آن اشعار دیگری از باغ آتشین شعر مولانا خوانده شد که با همراهی سازهای ضربی شور و هیجان بیشتری برمی انگیخت. کنسرت به مناسبت سال جهانی مولانا برگزار شده بود و تمامی اشعار نیز برگرفته از دیوان وی بود. در میانه اجرای اول سماع گران وارد صحنه شدند و چرخ زنان به سماع مشغول شدند. صحنه زیبا و با شکوهی شده بود لباس مخصوص و بلند سماعگران در هنگام چرخیدن آنها احساس آرامش و خلسه عجیبی داشت که با تمرکز بر حرکت سیال لباس آن را حس میکردی.

برنامه بعد از استراحت 30 دقیقه ای و هم صحبتی با آقایی محترم ادامه پیدا کرد. به نظر من قسمت دوم برنامه جذابتر بود چون در این قسمت عود، سنتور، سه تار و کمانچه به سازها که تا قبل از آن فقط تنبور و سازهای ضربی بود اضافه شد و گروه از یکنواختی آوایی بیرون آمد. شاید این یکنواختی در بخش اول نشانه ای از یگانگی و هم آهنگی باشد که منظور اصلی اشعار مولاناست. بخش دوم برنامه با سماع و اجرای قطعه عاشقان به پایان رسید. در حالی که بیشتر حاضران قصد ترک سالن را داشتند با اضافه شدن چندین چهره جوان به گروه که کیخسرو پورناظری از آنها به عنوان "شاگردان" یاد کرد ترانه مستان سلامت میکند با همراهی تمامی سازهای صحنه و سماع گران اجرا شد. حالا دیگر ساعت 12:30 شب بود و هوای باغ هم خنکتر شده بود. این هم شبی بود با مولانا و موسیقی.

در حاشیه: پس از نشستن بر صندلی خود منتظر فرد خوشبختی شدم که در کنار من خواهد نشست بعد از مدتی انتظار یک پلاستیک خوراکی همراه با یک دوشیزه که دماغشان از صافکاری در آمده بود پهلوی بنده نشستند و چون احساس کردند که خوب جلو را نمیبینند اندکی صندلی خود را از کنار من دور کردند البته کمی بر من گران آمد امّا خوب شد که از اول این حرکت را کرد تا عدم شایستگی اش را برای همصحبتی با من اعلام کند. این خانوم در بیشتر زمان کنسرت مشغول بازی مهیجی در موبایل خود بودند که البته کاملا حق میدهم چون تا آن لحظه همه خوراکیهای پیک نیک را تناول کرده بودند و جز بازی کار دیگه ای نمیشد کرد. صدای دزدگیر خودروی یکی از میهمانان نیز -که حتما از اشخاص خاص بوده اند که ماشین را تا بیخ گوش سالن آورده بودند- در میانه اجراها گوشنواز بود. نمیدانم این دزد از انتظامات آنجا بود یا از میهمانانی که با بلیط وارد محوطه شده بودند به هر حال با وجود آن دزدگیر پر سر و صدا ناکام از دزدیدن ماشین ماند.

 تا بعد

گوته می گوید: اگر ثروتمند نیستی مهم نیست، بسیاری از مردم ثروتمند نیستند. اگر سالم نیستی، هستند افرادی که با معلولیت و بیماری زندگی می کنند.اگر زیبا نیستی برخورد درست با زشتی هم وجود دارد. اگر جوان نیستی، همه با چهره پیری مواجه می شوند.اگر تحصیلات عالی نداری با کمی سواد هم می توان زندگی کرد. اگر قدرت سیاسی و مقام نداری، مشاغل مهم متعلق به معدودی انسان هاست، اما اگر «عزت نفس» نداری، برو بمیر که هیچ نداری!

بیابان بی کران(کامکارها ۲)

پنجشنبه به اتفاق خانواده و استاد شهرام آقا به دیدن کنسرت کامکارها رفتیم(جای سعید که در کنسرت قبلی ما را همراهی کرد خالی بود).قد بلند،سبیل ،لباس و لهجه کردی مشخصه بارز جمعیتی بود که به دیدن این کنسرت آمده بودند.از میان افراد مشهور هم کمال پور تراب،رضا فرج پوری ،کامبیز گنجه ای، نوربخش و میرزا حبیب  بنی  آنجا بودند.پس از نیم ساعت تاخیر گروه 14 نفره (بر عکس گروههای دیگر که پس از چندی آب میروند ،گروه کامکارها در هر اجرا به تعدادشان افزوده می شود)در لباسهایی کاملا سفید(بسان اشباح) وارد شدند.قطعات کم و بیش با آنچه در کنسرت سال گذشته اجرا شد یکی بود .در ابتدا به مناسبت سال مولانا قطعه "بیابان بی کران" پس از اجرای گروه نوازی شروع شد:

کرانی ندارد بیابان ما                             قراری ندارد دل و جان ما

نکته جالب اجراهای اخیر این گروه یکسان سازی نقش خواننده و نوازنده(به قول خودشون مبارزه با خواننده سالاری) است به نحویکه اکثر اشعار یا به صورت گروهی خوانده می شود یا به صورت سوال-جوابی توسط چند خواننده زن یا مرد(کر) ادا می گردد.به عنوان مثال در قطعه "خانه ام ابریست"(نیما یوشیج) اشعار با همخوانی ارسلان و همسرش اجرا شد.پس از تکنوازی های تار و کمانچه توسط جوانان گروه و اجرای شعری از شاعر آمریکایی(ترجمه شاملو) ، حسن ختام قسمت اول بنام "بیاد مادر" با اشعاری از خیام نواخته شد:

جانی است که عقل آفرین می زندش           صد بوسه ز مهر بر جبین میزندش

بسیاری از ابیات این قطعه با تکخوانی زنان (البته یک زمزمه بسیار خفیفی هم همزمان توسط یک مرد برای رفع کتی، آواز خانمها را همراهی می کرد) اجرا شد که این امر موجب تاسف،تاثر و تالم شدید پدر اینجانب- به علت پایمال شدن ارزشها و در خطر افتادن اسلام- گردید.پس از اتمام قسمت اول سفید پوشان سالن را ترک گفتند و اردوان(ته تغاری) برای تکنوازی سنتور به صحنه بازگشت و قطعه ای را به استاد و برادر بزرگ خود یعنی پشنگ تقدیم کرد..سبک نوازندگی سنتور اردوان با متاخران خود تفاوت بسیار دارد و بیشتر به نواختن پیانو می ماند تا سنتور.این امر منتقدانی هم دارد که می گویند باید از ساز ایرانی لحن و هویت ایرانی شنیده شود ولی بحر حال در اجرای زیبا وتکنیک بی نقص او شکی نمی توان کرد.در وقت استراحت هم شهرام آقا با دیدن برخی صحنه هاوجلوه های ویژه, یکی دو تا از آن "آه" های جانسوز که از دل بر می آید را به یاد علی آقا سر داد و تو جه عده ای راجلب نمود(حالا اینکه چرا وسط این همه آدم شهرام یکدفعه به یاد علی افتاده بود را باید از خودش پرسید).

 برای اجرای قسمت دوم (کردی) گروه با لباسهای بسیار زیبا تر از قسمت اول وارد شدند.رنگهای آبی(سروره)؛قرمزوسیز پوشش خانمهای گروه بود که با دکور چهلتیکه پشت صحنه هماهنگی جالبی داشت . مردها هم لباس کردی و گیوه پوشیده بودند. قطعات کردی امسال بر عکس پارسال بسیار شاد بود و همین امر شور و حال زیادی را در جمعیت به وجود آورد.قطعه اول به "تارا" تقدیم شده بود(بعدا فهمیدیم تارا همون دختر 2 ساله تپل مپل اردشیر بود که ردیف اول بغل مامانش بود و هر وقت خسته می شد برا ی خودش اون جلو اینور اونور می دوید).در ابتدای یکی از قطعات بیژن دف به دست گرفت-که با تشویق بسیار حاضران مواجه شد- و معنی واقعی دف نوازی را به جوانان گروه نشان داد. در این بین حضور یک عدد گربه هنر دوست که در میان جمعیت رفت و آمد می کرد بسیار با مزه بود.پس از پایان و رفتن گروه, طبق معمول پس از دست زدنهای متوالی گروه دوباره به صحنه بازگشت و آهنگ "اُتورای " که بسیار ضرب و ریتم تندی دارد را اجرا کرد.در این حین احساسات  دو تا از تماشاگر نما ها غلیان کرد و ایشان بار دیگر متاسفانه اسلام را در خطر انداخته ؛شروع به حرکات موزون کردی نمودند.حراست سالن هم با دیدن این صحنه به سرعت طی یک حمله گاز انبری به ایشان یورش برده و آنها را سر جایشان نشاندند!اعضای گروه هم که با دیدن این صحنه چشمهایشان گرد شده بودفوری سر وته آهنگ را هم آوردند تا مجوز اجرای شبهای بعدی لغو نشود.(در پست بعد قرار است ابراهیم گزارش کنسرت"گروه شمس و سماع گران قونیه"را بنویسد)

آموزش انگلیسی با آبگوشت

هفته قبل بنا بر یک سنت دیرین آبگوشتی درست کردم و یک دعوتنامه ایمیلی به دوستانی که تو این مدت کوتاه پیدا کرده بودم فرستادم. با اینکه بار دومم بود که این غذای لذیذ رو درست می کردم و خیال می کردم که آنطور باید و شاید خوب از آب در نیاد٬ اما در پایان کار به خودم امیدوار شدم. بوی آبگوشت تو راهرو پیچیده بود و همسایه هام همه اشتهاشون توپ تحریک شده بود. بعلت برخی موارد خاص٬ بنده مجبورم که آشپزخونمو با چند نفر دیگه به اشتراک بذارم. در زمانی که آبگوشت داشت جوش می خورد یکی دوتا از این همسایه ها طاقت نیاوردن و وارد آشپزخونه شدند. یکشون که یه پسر چینی هست و همش دنبال غذاهای ارزون می گرده اول از همه پیداش شد. به محض وارد شدن گفت  Nice Smile Nice Smile منم که خندم گرفته بود و یاد nice nice علی افتاده بودم گفتم You should say nice smell not smile. (خواهش می کنم). بعد چند دقیقه٬ نفر دوم سر کلش پیدا شد. بعد اینکه کلی از بوی آبگوشت تعریف کرد پرسید what ANIMAL you put in? من اینبارم بازم نتونستم نخندم و مجبور شدم تصحیحش کنم که از این به بعد بگه  meat خلاصه آبگوشت که آماده شد با برو بچ کلکشو کندیم. من از این داستان نتیجه می گیریم که درست کردن آبگوشت برای یاد دادن زبان انگلیسی خوبه.( راستی هاشم چطوره )

دعای غریبعلی

در خبر است که کسی در بن به مرض شب ادراری مبتلا شد!اطرفیان چاره آن دیدند که وی را به نزدغریب-دعانویس مشهورآن دیار- روانه کنندشایدافاقتی کند.مریض هم به آنچه گفته بودند عمل کرد. دیگرروزحال مریض پرسیدند که چگونه ای؟گفت: مرض قبلی سر جایش باقیست که هیچ،  اسهال هم شده ام(گلاب به رویتان)!!!

این واقعه حالا ضرب المثل شده در بن واگرکسی به توصیه های دیگران عمل کرده و نتیجه عکس گرفته باشدمی گویند٫٫غریپ دوواسه اولدی،، که به فارسی می شود٫٫دعای غریب شد،،!تصورکنیدکه بخواهیدجمله ای در همین وادی رابه انگلیسی بگویید!ترجمه لغت به لغت بعضی ازاین تعارفات معمول درفارسی خنده دار می شوددرانگلیسی:

گلاب به روتون= rose-water into your face

روم به دیوار=my face  to the wall

دور از جون=far away from your soul 

پر رو=full face

و...

بورس تحصیلی

یکی از انواع ایمیل هایی که مثل فورواردی ها به تواتر دریافت می شود ایمیل های افراد بعضا ناشناس مبنی برتقاضای پیدا کردن موقعیت ادامه تحصیل در خارج می باشد.شایداین لینک که توسط دوست عزیزم رضا به آگاهی بنده رسیده محک خوبی برای گرفتن بورس تحصیلی در انگلستان باشد.ضمناآخرین زمان ارسال فرم درخواست تا ۲۴ سپتامبر۲۰۰۷ (دوم مهرماه۱۳۸۶) می باشد.این هم از اطلاع رسانی...!!!

توضیح

۱- بعضی از خوانندگان محترم وبلاگ که قبلا ما را نمی شناختندوحالا کمی می شناسند٬گلایه می کننداز اصطلاحات غریب ونگرفتن مطلب.لازم دیدم این توضیح را بدهم که باوجوداین که ما(نویسندگان این وبلاگ) دوستانی هستیم با خاطره ها٬اتفاق ها ونوشته هایی مملوازشخصیت ها و اسامی تقریبا مشترک اما می کوشیم تا در حدی که امکان شرح وبسط وجود داشته باشد توضیح بدهیم که ماجرا در کجا اتفاق افتاده و منظور چه است٬ ولی اگر با تمام این تفسیرهاباز هم واژه ها غریب بودونامفهوم٬دیگرکاستی ها ازگردن ما ساقط است و بهتر است که شمابه بزرگواری خودتان ببخشید.بضاعت توضیح دادن وحرمت قلم همین قدربوده است لابد!!! 

۲- نمی دانم دقت کرده ایدمجید درخشانی برخلاف حسین علیزاده با دست چپ زخمه بر تار می زند.این هم جای سوال است که چرادر کنسرت های شجریان پسر سمت چپ پدر می نشیند؟شاید رازی داوینچی واردرمیان باشد!ویاشاید هم مشکل خطای دیدمن باشدوشما بتوانیدمثال نقضی بیاورید! 

۳- فرمانروای ملک سخن٬سعدی٬شمادوستان راچه زیبا توصیف کرده است:

گویند تمنایی از دوست بکن سعدی        جز دوست نخواهم کرد از دوست تمنایی

علی دایی

چهارشنبه ها اینجا با باقی دانشجو ها به سبک ایران میرم فوتبال. دفعه قبلی که رفتم نمی دونم شانسی شانسی چی شد حس مارادونایی بهم دست داد و توپ رو از جلو دروازه برداشتم و پشت سر هم ۴ نفر رو دریبل زدم و توپ رو گل کردم. بعد گل هم بازیام همه دویدن طرف من و شروع کردن به گفتن Persian Ali daee .اینجا بود که من فهمیدم علی دایی هم مشهوره. اما خداییش این واقعه واسه خودمم سورپرایز بود.

آقا علی آقا در پست قبلی به رویدادی بسیار مهم و جالب و هیجان انگیزناک و البته بسیار قدیمی و تکراری و کپی پیستی اشاره کرده بودند که سبب شد یکی از خوانندگان همیشگی وبلاگ در تماسی با اینجانب از این گونه پست ها ابراز انزجار کنن و خواستار عدم تکرار اینگونه روایات شوند. (علی جان من تقصیر ندارم آب حوض هنوز به زانو نرسیده)

بعد مدتها تنبلی و سو تغذیه امروز تصمیم گرفتم علی براتی وار مرغی درست کنم و از لذایذ زندگی بهره مند شم. پوست مرغ رو که می خواستم قلفتی بکنم با پدیده نام آشنای چربی های سفید روبرو شدم و ناخداگاه به یاد دوست چاقی افتادم که سعی می کرد شب ها غذا نخوره تا چربی های سفیدش آب شه اما امان از این طبع شکم پرست که هیچوقت شام رو فراموش نمی کنه. 

دیگه تقریبا آخرای حراج لباس و کفش و از این جور چیزاست. به قول بابا گیوه چی حراجا دیگه از ۵۰ درصد هم بیشتر شده٬ پول یکی رو می دی و دو تا می خری. جل الخالق!!!! ما هم رفتیم تا از این ولیمه طعامی ورچینیم اما از هر چی که خوشمون می اومد یا سایزش بهمون نمی خورد و یا اینکه تو قسمت حراجی ها نبود. 

سرود ملی

پیش درآمد:در بین ایمیل های فورواردی که هرروز به ما می رسدبعضی هاشان ارزش خواندن دارد!پست امروزراکه  مربوط به دانشجویان ایرانی است که دوران سلطنت «احمدشاه قاجار» برای تحصیل به آلمان رفته بودند و آقای «دکتر جلال گنجی» برای کسی نقل کرده اندعیناکپی- پیست می کنم.می دانم که صدای بعضی ها را درمی آورد ولی ارزشش رادارد!واماداستان:  

ما هشت دانشجوی ایرانی بودیم که در آلمان در عهد «احمد شاه» تحصیل می‌کردیم. روزی رئیس دانشگاه به ما اعلام نمود که همۀ دانشجویان خارجی باید از مقابل امپراطور آلمان رژه بروند و سرود ملی کشور خودشان را بخوانند. ما بهانه آوریم که عدۀ‌مان کم است. گفت: اهمیت ندارد. از برخی کشورها فقط یک دانشجو در اینجا تحصیل می‌کند و همان یک نفر، پرچم کشور خود را حمل خواهد کرد، و سرود ملی خود را خواهد خواند.

چاره‌ای نداشتیم. همۀ ایرانی‌ها دور هم جمع شدیم و گفتیم ما که سرود ملی نداریم، و اگر هم داریم، ما به‌یاد نداریم. پس چه باید کرد؟ وقت هم نیست که از نیشابور و از پدرمان بپرسیم. به راستی عزا گرفته بودیم که مشکل را چگونه حل کنیم. یکی از دوستان گفت: اینها که فارسی نمی‌دانند. چطور است شعر و آهنگی را سر هم بکنیم و بخوانیم و بگوئیم همین سرود ملی ما است. کسی نیست که سرود ملی ما را بداند و اعتراض کند.

اشعار مختلفی که از سعدی و حافظ می‌دانستیم، با هم تبادل کردیم. اما این شعرها آهنگین نبود و نمی‌شد به‌صورت سرود خواند. بالاخره من [دکتر گنجی] گفتم: بچه‌ها، عمو سبزی‌فروش را همه بلدید؟. گفتند: آری. گفتم: هم آهنگین است، و هم ساده و کوتاه. بچه‌ها گفتند: آخر عمو سبزی‌فروش که سرود نمی‌شود. گفتم: بچه‌ها گوش کنید! و خودم با صدای بلند و خیلی جدی شروع به خواندن کردم: «عمو سبزی‌فروش . . . بله. سبزی کم‌فروش . . . بله. سبزی خوب داری؟ . . . بله.» فریاد شادی از بچه‌ها برخاست و شروع به تمرین نمودیم. بیشتر تکیۀ شعر روی کلمۀ «بله» بود که همه با صدای بم و زیر می‌خواندیم. همۀ شعر را نمی‌دانستیم. با توافق هم‌دیگر، «سرود ملی» به این‌صورت تدوین شد:

عمو سبزی‌فروش! . . . بله.
سبزی کم‌فروش! . . . . بله.
سبزی خوب داری؟ . . بله.
خیلی خوب داری؟ . . . بله.
عمو سبزی‌فروش! . . . بله.
سیب کالک داری؟ . . . بله.
زال‌زالک داری؟ . . . . . بله.
سبزیت باریکه؟ . . . . . بله.
شبهات تاریکه؟ . . . . . بله.
عمو سبزی‌فروش! . . . بله.

این را چند بار تمرین کردیم. روز رژه، با یونیفورم یک‌شکل و یک‌رنگ از مقابل امپراطور آلمان، «عمو سبزی‌فروش» خوانان رژه رفتیم. پشت سر ما دانشجویان ایرلندی در حرکت بودند. از «بله» گفتن ما به هیجان آمدند و «بله» را با ما همصدا شدند، به‌طوری که صدای «بله» در استادیوم طنین‌انداز شد و امپراطور هم به ما ابراز تفقد فرمودند و داستان به‌خیر گذشت.»

فصلنامۀ «ره‌ آورد» شمارۀ ۳۵، صفحۀ۲۸۶– ۲۸۷

قانون بقای...

روزی که تو سخت کار می کنی من در بسترآرمیده ام وروزی که من سر حال هستم تو مریض می شوی...یک روز توانتخاب می کنی وروزی دیگرمن انتخاب می شوم واین دلشوره است که هرروز دیگری را نوازش می کند!...وهفته من این گونه به پایان می رسدکه دلتنگی های عصر جمعه های تو به سمت من هجوم می آوردیکشنبه هابا اینکه مسیحی نیستم اصلا!ومن از این بیشتر لجم می گیردوقتی که می گویی همه چیزاینجا عین عدالت است و قانون بقا بر همه چیز حاکم!

پی نوشت:وقتی دیروز این پست را می نوشتم یاد آن نویسنده ای(وحکما شاعری) افتادم که درآن مراسم کذایی بزرگداشت غلامحسین ساعدی در دلفت شعری موهوم با مضمون زیرخواند(تا آنجا که حافظه ام یاری می کند) که البته برای خودشاعر هم سورپرایز بود(!):

بعد از ظهر سپتامبر... و سرقت رگ ها در امتداد جاده...آه صافو چه گونه باور می کنی؟... که... گیسوهای یکشنبه را پرونده سازی می کند!!!

زیر پل حافظ

مدتها پیش این عکس را به قصد انتشار در این وبلاگ گرفته بودم امّا از آنجا که کار ما در اینجا بسی دشوار و وقت گیر بوده و مجال سر خاراندن نمیدهد چه رسد به نوشتن از این تعطیلات چند روزه استفاده می کنم و این عکس را تقدیم مینمایم.

توضیح: همون اشتباه مثبت منفی که همیشه تو امتحانات میکردیم باعث شد تا این کامیون وزین اینگونه در زیر پل حافظ گیر بیفتد.

پرسپولیس

بالاخره سرمربی پرسپولیس پس از ۳۰ سال آمد ایران٬ چه آمدنی!هنوز نیامده جمعیت استقبال کننده را که توی فرودگاه دید جوگیر شد و گفت که آمده است تاخون و قلبش را برای مردم بدهد!راستش معلوم شد که این آقا همانطور که خودش گفته بودفارسی راخوب حرف نمی زندواحتمالا به همین خاطریا نمی داند که قلب و خون چیست یا...؟!!البته اشکال ندارد زمان می برد تا به شرایط عادت پیدا کند.من از صمیم قلب و همین طورخونم(!) آرزو می کنم که این مربی ارزنده برای تیم مقابل ما که یکی دیگر آن را بسته خوب کار کندونشود لولوی سرخرمن!اگرروزی هم خدای ناکرده٬زبانم لال و روم به دیوار٬ نتیجه نگرفت همین مردم قلب شناس جوابش رابدون هزاران حرف غیر مرتبط (مثلا فرزندآن قطبی٬ رییس صداوسیمای زمان شاه معدوم)جوری بدهند که طرف باز دل و دماغ آمدن داشته باشدونرود به آنجایی که دیگران نی انداختند!!!